ماجراشو برا مامانم تعریف کرده خیلی ناراحت کنندس🥲🥲
هیببببببب این زنه شوهرش نظامیه و یه شهر دور از شهر خودشون ینی همین شهر ما بودن..... بانه بودن....
زنه تعریف کرد که یمدت به شوهرشو کاراش مشکوک شده و خب یروز تصمیم میگیره شوهرشو تعقیب کنه شوهرش میگه که من میخام برم ماموریتو اینو دس به سر میکنه و میره زنه هم یه تاکسی پشت سرش میگیره و میره میبینه که ارههه این داره میره سمت ویلاهای اطراف شهر خلاصه شوهره میره توی یکی از ویلاها اینم میبینه یه دختر جوون خوشگل با لباس کوردی میاد جلوش همون دم در بغل میکنن همو میبوسن زنه با حال نابود میاد خونه و ......
هستین بقیشو بگم؟