من تنامزدی یبارخاستم برم خونه ننه شوهرم،ننش بدتراز سگ برگشت بهم گفت اینجا نیاها.پدرشوهرم گفت چیکارش داری بیا تو.رفتم باساک وچمدونم داخل خونه.گفتم اومدم احوالپرسی کنم بعدبرم.دودقه نشستم و بعداحوالپرسب رفتم خونه خودم.خونه ای که خالی بود نه فرش خریده بودیم نه هیچی...
بااین وضع همسرمم منو یه هفته نگه میداشت.نه تلویزیون.نه غذا.هرازگاهی حاضری میخرید.بدبخت ننش انگارادم ندیده بود یامثلا من هیولا بودم.کلا مهمونداری نمیدونست.ب همسرم گله کردم و گفت مادرم میگه تو غذاهای اونا رو خوشت نمیاد.گفتم آخه یتیمچه هم شد غذا واسه مهمون.من یه شهر دیگه بودم.