بچه بودم خانواده ام میرفتن خونه مادربزرگم من میگفتم نمیام تنها میموندم خونه. هیچوقت یادم نمیاد ترسیده باشم. بعدم دانشجو بودم خونه داشتم شهر غریب بعد ازدواج کردم جدا شدم دو سال با بچم تنتا بودم اکثرا تو خونه بعد ازدواج مجدد کردم همسرم گاهی معموریته تنها میمونم. عاشق تنهایی هستم شبا فیلم میبینم خوراکی میخورم خیلی خوش میگذره