یاد یه چیزی افتادم
اول عروسی پدر و مادر یک روز در میون حتماااااا می اومدن خونمون
حتی سنگ از اسمون میاومد
یه روز که نوبت اومدنشون بود و ما رفته بودیم یه دوری بزنیم
دقیقا همینطوری شد وپدرش زنگ زد گفت کجایید ما میخوایم بیایم
و ما سریع برگشتیم
بعد خب ما تا اومدیم خونه مثلا میخواستیم لباس عوض کنیم
اصلا مهلت ندادن پشت سرمون اومدن😆
یا بعضی شب ها همسرم از سرکار میاومد سریع پشت سرش می اومدن حتی فرصت نمیکرد لباس تعویض کنه، شام که بماند
تا پاش تو خونه میگذاشت، میاومدن😆
اون موقع ها من سر این چیزا ناراحت میشدم الان اصلاااااااا
بعد دیگه همینطور که گفتما یک بار سفره مینداختم اونا هم مینشستن سر سفره یکبار هم نه
یکبار هم میگذاشتم بعد رفتنشون
حتی یه موقع که خواب بودیم می اومدن
میگفتن چه وقته خوابه😆
چون همسرم اون موقع از صبح که رفته بود مثلا ساعت چهار می اومد تازه فکر کن میخواست ناهار بخوره پنج یا شش میخواست بخوابه استراحت کنه
ساعت دو نصفه شب ایفون میزدن میگفتن مثلا ریشتراش بده
دیگه ریشتراش گذاشتم خونشون بمونه ندیدمش😆
ساعت دوازده و نیم شب پنکه بده و ...
ولی همسرم ساعت نه و نیم یا دیگه ده شب به هیچ وجه در خونشون نمیره میگن یه وقت خوابن
ظهرها دوازده ونیم دیگه نهایت یک هم همینطور میگه یه وقت خواب باشن
ولی اونا اصلا ساعت دو ظهر یهو تلفن میکنن
ساعت مثلا یک یا سه ظهر ایفون میزنن