چ زنداداش خوبی هستی.من ۱۹ سالم بود امتحانا دانشگاه بود مامانم اینا رفتن مشهد به مدت ۳ شب نبودن..دوشب خونه مادر بزرگم بودم.داداشم و‌زنش اصلا نگفتن کجایی ولی خواهرم و شوهرش هر روز رنگ‌زدن بیا پیش‌ما..شب آخر خونه بودم داداشم از راه پله صدا کرد گغت ما میزیم تفریح شب دیر میایم برو‌خونه ابجی اینا بمون 😐😐😐تا جایی ک برادر بود من نباید خونه دوماد میرفتم..هعیییی چقدر اونشب دلم شکست گریه کردم🥺🥺
پس اصلا نگو
ببین اون تنها ادم مطنئنی که تو خونواده اش هست شمایید و بهتون اعتماد کرده با گفتنش قطعا مشکلات و محدودیت بیشتری براش پیش میاد
بهترین کار همینه دوتا تاپیک اینجا رو نشونش بدین دوتا خبر که طرف از عکس طرف اخاذی کرده و تا کجا پیش رفته
اینها رو ببینه بهتر تصمیم میگیره که چه کارهایی نکنه
ولی سن حساسیه اگه توانش و دارید مراقبش باشید
زه نظرم دخالت نکن
خواهرشوهر منم دوست پسر داشت به من هیچی نمیگفت منم اتفاقی شنیدم که داشت با پسره حرف میزد بعد ما کلا بد میدونیم این چیزارو بعد شب ساعت 11 شب که اومدیم خونه ی خودمون شوهرم گفت چرا تو فکری انقدر منم از رو سادگی به شوهرم گفتم امروز رفتم تو اتاق چادر نماز بردارم دیدم خواهرت زیر پتو داشت با یه پسره حرف میزد صدای پسره هم میومد بعد شوهرم قاطی کرد همون شب پاشد بره آبجیشو دعوا کنه هر کار کردم جلوشو بگیرم زورم نرسید بعد رفت کلی خواهرشو زده بودو.... از اون روز دختره و مامانش شدن دشمن خونیه من سایمو با تیر میزدن ولی با سیاست به شوهرم محبت میکردن شوهرمم دیگه عین این فراموشیا کل کارای آبجیشو یادش رفت با هم میخندیدن میرفتن بیرون اونا هم با من حرف نمیزدن این وسط من بده شدم آخرشم پسره اومد خاستگاریش معتاد شیشه ای بود خونوادش مخالفت کردن ولی خواهرشوهرم باهاش فرار کرد همون شب 6 تا داداشا پیداش کردن پدرشوهرمم همون شب سکته کرد... دختره رو بعد 7 ماه دادنش به یکی دیگه الان شوهرش انقدر پولداره یه زندگیه لاکچری براش درست کرده و از اون روزها چندساله میگذره و خونواده ی شوهرم از من نفرت دارن نه اینکه قهر باشناااا ولی تحویلم نمیگیرن... شوهرمم سنگشونو به سینه میزنه...
از من میشنوی اصلا خودتو قاطی نکن
