2733
2734
سلام به همه مامانهای گل،
من مامان 19 تیر 89 هستم. پسرم 15 ماهشه و از وقتی که یک سالش شد اومدم سر کار. براش پرستار گرفتم. البته هر روز صبح میبرمش خونه مادر شوهرم، پرستار هم میاد اونجا. از ساعت 9:30 تا 4 بعد از ظهر. جرات نمیکنم پسرم رو با پرستار تو خونه تنها بذارم. الان شرایطی پیش اومده که دیگه نمیتونم ببرمش خونه مادر شوهرم. باید بذارمش مهد. کسی مهد مطمئن تو محدوده سعادت آباد و شهرک غرب سراغ داره؟ خیلی نگرانم و نمیدونم چی کار کنم...
لطفا کمکم کنید...
مهد شهرزاد رو بهم پیشنهاد دادن؛ کسی تجربه ای داره؟

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2728
سااراا جون، از پرستار پسرم راضیم؛ یه خانم 45 ساله است، آدم فهیم و باشعوریه.
اما من هرگز به غریبه ها نمیتونم اعتماد کنم...
350 تومن بهش میدم. مادر شوهرم مریض احواله و این خانم تو آشپزی هم بهش کمک میکنه.

2740
ساارا جون تا 8 آبان پیش خودمه.
در ضمن خونه اش سمت شریعتیه. اگر شما طرفهای ما باشید بعید میدونم بیاد. ولی 6-7 آبان یه email بهم بزن و یادآوری کن تا بهش بگم و شماره اشو بهت بدم.
من چند ماهی است پسرم را میبرم امیدفردا ،واقعا راضیم ، تغییرات مثبت تو رفتارپسرم خیلی زیاد دیدم ، غذا خوردنش بهتر شده ، بعد از ماه اول بهانه گیریهاش کمتر شده ، بازی کردن را یاد گرفته ، غزل حافظ میخونه ، انگلیسی شم بد نیست و راضیم ، مخصوصا شوهرم و مادر شوهرم که مخالف مهد بودندقتی تغییران مثبت را تو مهراد دیدند ونظرش مثبت شده ، آفرین جان سوال کردید به ادعا هاش عمل میکنه؟ به همه وعده هایی که داده بودند حدودا عمل کردند ،یعنی چیزی بنظرم نمی اید که گفته یا نوشته باشند و حالا ما خلاف اونو ببینم ، مخصوصا آرامشی که به ادم میده که هر روز تو فیسبوک میشه فیلم عکس و کارها و غذا ی بچه ها رو دید. روزها ی اول مهد مهراد رو تو پیج خاطراتش دارم اینجا براتون پست میکنم
1394/6/4 - 9:13 صبح سلام و صد سلام من از تجربه مهدکودک رفتن پسرم براتون مینویسم ، مهراد من اواسط خرداد ۲ سالش تمام شد و من به توصیه یکی از بیمارانم ، از حدود یکسال پیش مهراد رو تو لیست انتظار امیدفردا ثبت نام کرده بودم ،،،خیلی تلاش کردم که طبق استاندارد جهانی رشد اجتماعی کودک عمل کنم و از ۱۸ ماهگی بفرستمش مهد ، ولی بیشتر جاهایی که میپسندیدم ااز تو این سن قبول نمیکردند ، بهرحال حدود ۲ سالگیش از امید فردا با ما تماس گرفتند که نوبت مهراد شده و وقت مصاحبه برای من و همسرم گذاشتند ،،، جمع و جور کردیم و رفتیم،،، فضای کوچک و شاد و رنگی و مویسق بچه گانه و خضوصا بچه های شادی که در حال بازی و اموزش بودند مهراد را خیلی جذب کرد ،،، چند دقیقه نگذشت که مهراد رفت کنار بچه ها ، حدودا یک ربع منتظر شدیم تا نوبت ما شد که رفتیم دفتر خانم دکتر . خانمی که با یه لبخند جلو پا مون پاشد و ما را دعوت به نشتن کرد و،،،، از ما سوالاتی کردند و همزمان رفتار مهراد را تجزیه تحلیل مبکردند ،،، جالب اینجاست که من که کار تخصصی ام اطفال هست ، میدم که چقدر اطلاعاتشون به روز و همه جوانب رشد عاطفی و احساسی و اجتماعی و کلامی ،،،، کودک را اگاهی دارند و خیلی خوب و درست رفتار و گفتار مهرادم و شیوه ارتباطی مهراد را با بچه ها ارزیابی میکنند و نقاط ضعف و قرت را به حق تشخیص میدند ، همسرم ته دلش هنوز میخواست که با پرستار سر کنیم ،،، ولی بعد از ۲۰ دقیقه مذاکره ، دیدم همسرش موضعش عوض شد و حالا به خانم دکتر اصرار میکرد که زودتر مهراد را قبول گنند ، خب من خیلی خوشحال شدم که ، حالا دیگه مسولیت عواقب حضور مهراد در مهد فقط با من نیست و شوهرم هم خودشتقاضا و حتی بیشتر از من مصر هست ، راستشو بگم خیلی خوشحال شدم ، ما همزمان مهراد را از دوربین میدیدیم و در مورد اینکه پسرم چه شرایطی را باید روزای اوال طی بکنه صحبت میشد. نفر قبلی که از دفتر خانم دکتر در اومده بود بچه اش بغلش بود و فکر کنم ثبت نامش نکرده بودند و معرفی اش کرده بودند جای دیگری ، منم منتظر بودم که ببینم تکلیف مهرادم چی میشه ،،،، حس خوبی داشتم و احساس خودمونی بودن میکردم ،،، بقیه اش رو هم براتون سر فرصت مینویسم
1394/6/5 - 10:24 صبح بازم سلام حالا که مهراد خوابیده ، شوهری هم شیفت بیمارستانه ، بقیه تجربه پسرم از مهد کودک شو براتون مینویسم. آره میگفتم ، نفر قبل از ما که از دفتر خانم دکترشون در اومده بودند و بچه شونم بغلشون بود ، مثل اینکه ثبت نامش نکرده بودند و کمی ناراحت بودند و میگفتند چرا زودتر به ما نگفتید ما چند ماه تو لیست انتظار بودیم و،،،، ما که رفتیم تو من همین رو گفتم ،که اگه قرار ما رو هم رد کنید الان بگید ، خانم دکتر گفت باید با هم صحبت کنیم و ضمنا رفتار کودکتون رو منتور کنم بعد بهتون بگم و بعد با روی خوشی گفت : ما امید مون این که کودکتون و همه بچه های متقاضی رو قبول کنیم ، و میدونم احتمال داره که اگه بچه ای را بدلیل انزوا یا پرخاشگری ویا،،، قبول نکینم والدینشون ناراحت میشند ،و احتمال داره بد هم بگند و علیه ما شایعه سازی هم بکنند و،،، ولی ما هم مطابق استانداردهای خودمون پذیرش میکنیم ،،، بهرحا ما اوکی را گرفتیم و اومدیم بیرون ، مهراد خوشحال و خندان کنار بچه ها بود و بازی میکرد ، و من منتظر بودم ببینم شوهری چکار میکنه ، تا اینجا من تنهایی همه کارهای مهدش را کرده بودم و تازه تو دفتر امیدفردا و بعد از مصاحبه بود که بنظر می امد که شوهری متقاعد شده که مهد برای مهراد بهترین گزینه است ، رفتیم پذیرش بگیریم ، خانمی اومد جلر و برگه های ثبت نام را خیلی با احترام به ما داد و راهنمایی مون کرد ، از اینجا به بعد بود که شوهری مشتاقانه امور را پیگیری میکرد ، منم خوشحا خودمو کنار کشیدم ، بعد که با شوهری صحبت میکردیم ، گفت : من اصلا فکر نمیکردم تو ایران این کسی اینقدر نسبت به همه مسایل کودک اگاهانه و تخصصی برخود بشه و تصورم از مهد چیز دیگری بود ، ته دلم خیلی از انتخابم تا این مرحله خوشحال بودم که امیدفردا تونسته بود نظر همسرم را جلب کنه و مسولیت انتخاب را بین ما تقسیم کنه ،،، بهر حال ما اون روز ثبت نام کردیم و قرار شد تلفنی به ما اعلام کنند که از کی میتونم مهراد را ببرم ،،،وای خدا ،،،مهراد من تو تیزهوشان قبول شده بود،،، چه خوب و عالی... راستی تا کید کرده بودند که باید ۳ روز تا یک هفته اول من اونجا باشم . که منم باید اینو با محل کارم تنظیم میکردم ،،، ما رفتیم و منتظر تلفن امیدفردا بودیم و همون کارهایی که خانم دکتر توصیه کرده بود برای مهراد انجام میدادیم ، هر روز چند بار فیلمهای کلاسا شون رو که از توفیسبوکشون برای مهراد باز میکردم و مهراد ذوق میکرد، ما منتظر خبر از امیدفردا بودیم. ببخشید که خوابم گرفته سعی میکنم بقیه رو فردا براتون بنویسم ، خوش باشید
1394/6/7 - 9:15 صبح سلام ، شنبه همه دوستان زیبا آره می گفتم ، حدود ۱۰ روز بعد از طرف امیدفردا با ما تماس گرفتند و گفتند که پس فردا ساعت ۱۰ صبح من بهمراه مهراد اونجا باشم ، و ۳ روز تا ۵ روز هم باید همراهش برم و بعد بهم میگن که میتونه ادامه بده یا نه ، کمی هماهنگ کردن با محل کارم سخت بود ولی بهرحال اولویت من مهراد بود ، صبح با کلی ذوق رفتیم ولی من ته دلم کمی نگران بودم ، بهرحال وارد امیدفردا شدیم ، بچه ها داشتند با موزییک ورزش میکردند ، فضا شاد و نسبتا شلوغ بود ، مهراد نرفت سمت بچه ها و رفت سوار سرسره شد ، منم طیق آموزشی که بهم داده بودند هیچی بهش نگفتم یه کتاب توکیفم داشتم ، نشستم رو مبل و شروع کردم به خوندن ، ولی حواسم پیش مهراد بود ، دلم میخواست بره تو جمع بچه ها . صبر کردم ، حدود ۱۰ دقیق بعد مهرادم رفت کنار بچه ها ایستاد و به اونا نگاه میکرد ولی چون شعر انگلسی اونا رو بلد نبود نمیتونست هماهنگ با اونا باشه ، از مسولشون پرسیدم برم کمکش کنم ، گفت نه اصلا ،،، بعد دیدم معلم ورزششون مهراد و صدا کرد و گفت شما بیا کلاه پلیس رو بگزار و مواظب باش بچه ها از خط خارج نشند. وای خدا ی من ، مهراد رفت جلو ، با دقت نگته میکرد که مسولیش رو درست انجام بده، دیگه کم کم قاطی شده بود ولی بیشتر کنار معلم بود ، دیگه حواسش به من نبود . منم طبق دستورالعمل شون چند بار پا شدم قدم زدم ، رفتم تو حیاط و امدم ، یکساعت گذشت ، مهراد خوشحال بنظر میرسید ، ولی دیگه باید می رفتیم ، مهراد رو صدا کردم که بریم ، ازم خواست که بازم باشیم ، بازم طبق دستور شون گفتم باشه ۳ دقیقه من منتظرت میمونم ،،، خلاصه اون روز شاد و خوشحال برگشتیم ، تو راه مدام با ذوق و شوق از پلیسمن شدنش میگفت ، طبق قرار با شوهری تماس گرفتیم ، مهرا به پدرش هم گفت که پلیسمن شده و خواست که بریم عکسا شو ببینیم . به من هم توصیه شده بود که برم تو پیجشون و تکنیکهای رفتار با کودک را بخونم تا بتونم اجرا کنم ، رفتیم خونه تا به امید خدا فردا برگردیم ببنیم چطور میشه ، ولی ارامش بیشتری داشتم برای فردا. تا بعد به خدا میسپارمتون
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز