عصری خواستیم بریم خونه مادر شوهرم خونمون طبقه بالاست و زیرش پارکینگه یهو دیدم یه کبوتر از این قشنگا روی کولره
شوهرم گفت کبوتر خوب نیست تو خونه کفتر باز رو میاره خونمون
ولی ولش کردیم رفتیم
یهو اخر شب ینی ساعت ۱۱ اومدیم دیدیم یه بچه حدود ۹ سالع دم در خونمونه و یه مردی تو خونمون شوهرم عصبی شد و درو باز کرد مرده کفترش تو دستش بود
گفت ببخشید هرچی در زدم درو باز نکردین از عصر
شوهرم اروم چن تا حرف بش زد و مرده معذرت خواهی کرد
من همش نگران بودم جلوی بچش حرفی بهش نزنه
دلم برای مرده سوختتت چرا اینجورم منننن😑😑😑تو فکرش بودم گفتم گناه داره شوهرم بش گفت بیخود کردی اومدی تو خونه من
چقدر مردم عجیب شدنن🫤