امروز بابام زنگ زد که بیا بریم بیرون با مامانم با کلی ذوق لباس پوشیدم ارایش کردم و رفتیم بابام از همون ماشین شروع کرد حرف در اوردن که صبح به حرفم گوش نکردی فلان
بعدش ۱۰ تا مغازه گشتیم من اکثرا لباسای امروزی رو نشون میدادم انقد خوشگل بودن...ولی خب اونا لباسا دهه ۶۰ نشونم میدادن
اخرش دیگه به زور یکی که بهتر از اون زشتا بود خریدیم
بعد گفتم بابا بریم پیتزا شام هم که نداریم گفت شاید اگ اون روز بهم میگفتی چشم میرفتیم ولی الان دیگه نه خلاصه اخر اشکمو در اورد خونه هم گفت خجالت نمکشی ارایش میکنی و داد و بیداد کرد
کاش پام میشکست نمیرفتم:/