2733
2739
عنوان

داستان على و من

| مشاهده متن کامل بحث + 64835 بازدید | 441 پست

اولين بحثمون سر امير بود 

گفتم قبلا كه با به مسيج از امير ، على از وجود چنين شخصى تو زندگيم آگاه شد. هميشه تا بحثمون مى شد مى گفت تو پرهام رو دوست داشتى و چون ازش فرار مى كردى با من ازدواج كردى. 

اين حرف كاملا غلط بود  من با على ازدواج كردم چون على رو دوست داشتم و هميشه مى ترسيدم اگر با كس ديگه اى ازدواج كنم و بدبخت بشم هميشه به اين غبطه مى خورم كه چرا با على ازدواج نكردم.

پدران و مادران عزیز با تمام وجودمان دوستتان داریم.

امير اون اوايل كه با على ازدواج كرده بودم حرف من رو باور نمى كرد براى همين چند بار براى من مسيج فرستاد و يا إشعار سهراب ( چون مى دونست دوست دارم) مى فرستاد و توى fb هم من رو پيدا كرده بود و فرند بوديم. ولى من هرگز جوابش رو ندادم. تا اينكه توى fb عكسى از خودم و على گذاشتم.

پدران و مادران عزیز با تمام وجودمان دوستتان داریم.
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



امير باورش شد كه من ازدواج كردم و عكس رو ديده بود و تبريك گفته بود. 

على هم ديد!

وقتى ديد از كوره در رفت!

پريد به من كه مگه نخواستم ازت كه با اين شخص تموم كنى پس چرا توى فرندهات هست؟

منم گفتم من كه نمى تونم با تمام همكلاسي هام قهر كنم چون ازدواج كردم؟

گفت مگه اين شخص خواستگار نبوده؟ 

منم به دروغ گفتم نه. اينو گفتم كه بهونه داشته باشم اگر اون موقع بهم مسيج داد . 

خلاصه عصبانى گفت من حتما فردا اين موضوع رو با پدر ومادرت درميون مى گذارم و أزشون مى پرسم.

منم گفتم بپرس!

اصولا من حال و حوصله ندارم هيچ وقت دعوا رو كش بدم.

نمى دونم اينكار خوب هست يا نه ولى فكر مى كنم تو زندگى بهتر رفتار كردم و توصيه ام به دوستانى كه مى خونند هم همينه.

پدران و مادران عزیز با تمام وجودمان دوستتان داریم.
2728

نمى دونم چقدر درسته ولى تو بحث و دعوا اگر مورد مهم و حياتى نيست اون موضوع رو كش نديم و براى خودمون بزرگ نكنيم. مخصوصا وقتى از خودمون و همسرمون مطمئن هستيم.

پدران و مادران عزیز با تمام وجودمان دوستتان داریم.

فرداش تو خونه مامانم اينا از پدر و مادرم پرسيد. 

اونها گفتن ساغر همچين خواستگارى نداشته و حتما همكلاسى اش هست و شما هم اينقدر حساس نباش.

من اون روز تا قبل از اينكه برم خونمون( خانه پدرى) چند بار تصميم گرفتم به امير زنگ بزنم( على سر كار بود و خونه نبود) 

و بالاخره اينكار رو كردم!

پدران و مادران عزیز با تمام وجودمان دوستتان داریم.

مى خواستم بهش بگم برام مسيج نفرست، كامنت نگذار ، لايك نكن...

ولى وقتى زنگ زدم هيچكدوم رو نگفتم، فقط گفتم من چند ماهى هست ازدواج كردم و دوست ندارم از من دلخور باشى. بازم تبريك گفت و حرفم رو تموم كردم و ديگه نه ديدمش و نه باهاش حرف زدم تا بعدها شنيدم با يكى ديگه از همكلاسى هامون ازدواج كرده.

پدران و مادران عزیز با تمام وجودمان دوستتان داریم.

من قبلا داستان زندگی و ازدواجتون رو خونده بودم

الان هم این تاپیک رو خوندم 

جالب بود 

و البته کلی حرف و بحث و نتیجه و ...میشه ازش گرفت که ...

و شدیدا بهتون توصیه میکنم خیلی خوبه داستان و نوشته هاتون رو به جای دیگه هم منتقل کنید 

مثل یک وبلاگ یا حتی فایل توی سیستم 


خداست تنها مالک آسمانها و زمین ، هر چه بخواهد می آفریند و به هر که بخواهد دختر و به هر که خواهد پسر عطا می کند . یا در یک رحم دو فرزند پسر و دختر قرار می دهد و هر که را خواهدعقیم می گرداند . که او دانا و تواناست.
2740

ازدواج با هم رشته خوبه یا نه؟ من دانشجو ام و دارم با یه پزشک ازدواج میکنم اما گاهی میگم نکنه اگه پزشک نباشه بهتر باشه؟؟؟ چون وقت با هم بودنمون خیلی کم میشه. همیشه فک میکردم پزشکایی که با مهندس ازدواج کنن راضی ترن 

گاهى مى بينم اينجا خانم ها از خانواده شوهر گله دارن مثلا

چرا ما تو خواستگارى برادر شوهر نبوديم؟ چرا به ما نگفتن خواهر شوهر داره ازدواج مى كنه؟ ....

از اين مسائل خيلى تو زندگى من و على بود. واقعيت اين بود كه نه على تو مسائل خانوادگى من دخالت مى كرد و نه من. وأين خيلى خوب بود.

من واقعا راحت بودم و به جرات مى گم هيچوقت با خانواده شوهرم مشكلى نداشتم.

ولى على يكى دوبارى با خانواده من بحثش شد به خاطر مادرم و طرفداري پدرم

ديگه حتما تا حالا اخلاقشون دستتون اومده.

پدران و مادران عزیز با تمام وجودمان دوستتان داریم.

يكى دوسال از ازدواجمون گذشته بود. من و على هيچ وقت از اين مدل همسرانى نبوديم كه تنها مسافرت كنيم. 

اولين مسافرتمون همون اولين سال ازدواج با پدر و مادرم به سمت شمال كشور بود. من زياد خاطره خوشى از اون سفر ندارم. چون پدرم بعدش سخت مريض شد. من اصلا نمى خوام به اون زمان حتى فكر كنم. ولى به هر حال ١٠ سال از اون زمان گذشته و من ترجيح مى دم فكر كنم اصلا اون سفر نبوده. 

بنابراين مى گم اولين سفر من و على مسافرتمون به تايلند بود.

پدران و مادران عزیز با تمام وجودمان دوستتان داریم.

من عاشق سفرم. به پيشنهاد پدر و مادرم رفتيم تايلند. 

تو سفر هر كس ما رو مى ديد به على مى گفت چرا خانمت رو با خودت آوردى؟!!!!!!

نمى تونى اينجورى شيطونى كنى!!!!!!!!

اين سفر به جرات مى گم شد بهترين سفر زندگيم. هنوز هم از ديدن عكس هاش سير نمى شم. اصلا أونجور كه توصيف مى كردن نبود. مردم خيلى خونگرم و مهربونى داشتن. ما هر جا مى گشتيم همه ما رو تحسين مى كردن. همه متعجب بودن چقدر با اينكه ما زن و شوهريم ولى راحتيم. دو تا برادر توى اكثر تورهاى ما بودن مجردى اومده بودن و به على مى گفتن: حالا اگه بخواى مشروبى بخورى چجورى جلوى خانمت مى خورى! اگر بخواى برى كلاب برقصى چجورى خانمت رو مى پيچونى!!!!!

پدران و مادران عزیز با تمام وجودمان دوستتان داریم.

خود اين دو برادر به هواى خريد پارچه براى توليديشون اومده بودن. 

على هم در جواب مى گفت خوب هر چيزى بخوام بخورم با خانمم مى خورم و با خانمم مى رقصم. 

مى گفتن يعنى خانمت نق نمى زنه ؟ باهات بحث نمى كنه؟ بكن نكن نمى كنه؟


اينها رو تعريف كردم بگم تا جايى كه مى تونيم امر و نهى به شوهرانمون نكنيم چون اينكار اونها رو فرارى مى ده. 

من اون زمان خيلى جوون بودم بچه اى هم نداشتم و اندامم خيلى متناسب بود. من و شوهرم از باهم بودن لذت مى برديم. على خوشحال بود كه با منه. با من مى گرده ، مى خوره، تفريح مى كنه و خلاصه از زنش فرارى نبود و از اينكه من كنارش بودم و به خودم مى رسيدم مى فهميدم لذت مى بره. هيچ وقت وقتمون رو صرف بحث و جدل نكرديم كه چى كار كن و چى كار نكن. به عقايد هم احترام مى گذاشتيم و مثل بچه و آدم بزرگ بهم دستور نمى داديم. 

تو اون يكى دوسال ما ٤-٥ بار مسافرت رفتيم دوران خوبى بود. 

پدران و مادران عزیز با تمام وجودمان دوستتان داریم.

تا اينكه على براى يك ماموريت كارى عازم خارج از كشور بود. 

دومين بحث جدى بين ما درگرفت و خيلى زود پاى خانواده ام رو هم باز كردم. جايى مى خواست بره كه اون زمان امنيت نداشت. من هم نگران بودم و هم واقعا دلم نمى خواست شوهرم سفر تنها خارج از كشور بره . ( حتى در رابطه با كار) 

بعد از اينكه ديدم خودم با دعوا نمى تونم جلوى اين قضيه رو بگيرم زنگ زدم پدر و مادرم. اونها اومدن خونه ما و كلى با على حرف زدن. 

على واقعا از دست من ناراحت بود ولى من اون موقع خيلى جوون بودم و اصلا همچين چيزى قابل هضم نبود برام. 

تنها اتفاقى كه افتاد قرار شد از اين به بعد تو تمام ماموريت هاش من رو هم همراهش ببره ولى اون سفر رو رفت.

بعد هم چون براى شركت همچين شرطى گذاشت ديگه خارجه نفرستادنش فقط تهران و اهواز 😝😝

من تهران رو مى رفتم ولى اهواز رو نه و بعد از مدتى هم كلا با خانواده شوهرم به تهران رفتيم.

پدران و مادران عزیز با تمام وجودمان دوستتان داریم.

به هر حال ياد آوردى اون دعوا جزء ناخوشايندهاى زندگى منه. حالا خيلى از اون زمان گذشته. اگر على مسافرت كارى بخواد جايى بره ديگه برام مهم نيست ولى تا اين زمان هيچ وقت از من نخواسته كه تنهايي يا با دوستاش مسافرت بره. در طى اين سالها فقط يكبار با همكارانش شام بيرون رفته اونم دقيقا بعد از اين بود كه من تنهايي به يك كنسرت موسيقى رفتم. ( البته خودش گفت نمى يام چون علاقه ندارم) ديگه همه جا با هم بوديم.

پدران و مادران عزیز با تمام وجودمان دوستتان داریم.
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   رستا۷۰۹  |  5 ساعت پیش
توسط   عطرخدا  |  5 ساعت پیش