من امروز رفتم خرازی کاموا بخرم بعد مدرسه، بعد اونجا فروشنده آقا بود، بهش گفتم کاموا دارین؟ گفت نمیدونم و فلان و ادا دراورد که من نمیدونم، بعدم یه کیسه زباله ی مشکی دراورد که آره خودت بیا بگرد ببینم کاموا هست یا نه من نمیدونم 😐😐
من که اهمیت ندادم هی باز تکرار کرد، گفتم خب مغازه شماست، شما باید بلد باشین و این حرفا، هرچیم میخواستم بزنم بیرون میگفت نه وایسا
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
بعد بابام گفت چرا زودتر بهم نگفتی، این معلومه منظوری داشته، تو نرفتی پشت، یه دختر دیگه رفته بود معلوم نبود چیکارش میکرد، برگشتیم رفت مغازش، اول بهش گفته بود کاموا داری؟ اونم بهش گفته بود آره کدوم نوعشو میخوای و چجوریو و فلان، بابامم دعواش کرده بود که عوضی به چه حقی میگی مشتری بیاد پشت و.. این حرفا دفعه بعد ببینم که تو توی مغازه ای اینجارو میبندم، بابااام خیلیی بد ترسوندش در حدی که گف به تته پته افتاد دیگه