2737
2734


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2731

داستان به نقل از مادرم :

من گلنارم، هنوز به سن مدرسه رفتن نرسیده بودم که همیشه محض تفریح با عمو می  رفتیم دشت برای چوپانی ‌ .۰

عمو علی ۱۷ سال بیشتر نداشت و به خاطر محبتی که همیشه به من داشت من هم متقابلا عاشق عمو بودم .

یه روز که مثل همیشه برای چرا دام به دشت رفته بودیم لب جوب آب،  دختری رو دیدیم با موهای بلند پر پیچ تاب مشکیش که زیر نور خورشید می درخشید ، نشسته بود و گل های کفشش رو جدا می کرد .

برای ما که بهترین پا پوش عمرمون گالش بود ، دیدن کفش های براق اون دختر مثل یک رویا بود برامون .

نگاه اون دختر که به ما افتاد با عجله به سمت چهارقدش که به شاخه درخت اویز بود هجوم برد و به سرش کرد .

عمو ازش نام و نشونی گرفت و با هم، هم صحبت شدن .

اسمش مریم بود و ۱۵ سال داشت . متوجه شدیم پدرش  یکی از تاجر فرش نامی شهر بود  بود و به خاطر جنگ به روستا اومده بودن .

مریم تمام اون روز رو با ما همراه شده بود . نگاه من به کفش هاش بود و نگاه عمو به صورت زیبا مریم .

تمام طول اون تابستون مریم به وعده هر روز ، توی دشت به دیدن ما می اومد و با عمو از هر دری صحبت می کرد .

پاییز شد ، دشت خشک شده بود و ما دیگه گوسفند هارو به دشت نمی بریم برای چرا .

یک روز مریم پیامی رو به واسطه من به عمو فرستاد و برای عصر پشت باغ خان قرار گذاشت .

عصر شد ، با عمو به بهانه آوردن آب از رودخونه به سمت مسیری که با مریم وعده کرده بودنند رفتیم.  

مریم از عمو خواست هر روز  پشت باغ بیان تا بهش خوندن و نوشتن یاد بده تا با هم

بعد از جنگ به شهر برن تا بتونن باسواد بشن .

وعده هر روز عمو و مریم به جا بود تا اینکه یک روز پدر مریم از ملاقات دخترش با عمو مطلع شد .

2740
بگو عزیزم

گویا مریم و عمو هر دو کتک بدی از پدر مریم خورده بودن چون در عالم بچگی خوب به خاطر دارم که صورت عمو با خون یکی شده بود .
عمو محمد که چند سالی از عمو علی بزرگ تر بود رو صدا کردم تا به کمک عمو بیان و کمکش بکنن .
همون شب موقع شام ، در خونه ما به صدا در اومد .
پدر مریم بود ، با اوقات تلخی به داخل خونه مهمان شد و به پدربزرگم تمام ماجرا رو تعریف کرد و گفت  پسر شما روی دختر ما اسم گذاشته و حالا که دختر من نقل تمام اهلی شده  درست نیست که خونه بمونه و بهتره برای خواستگاری بیاید .

پدر بزرگ بعد از شنیدن تمام این حرف ها موافقت کرد اما معتقد بود که درست نیست وقتی عموی بزرگ ترم مجرد هست، عمو علی که چند سالی کوچیک تر هست زن بگیره و به پدر مریم گفت : ما فردا شب به خواستگاری می یایم اما نه برای علی بلکه برای محمد .

برای پدر مریم این موضوع اصلا مهم نبود و این شرط پذیرفته شد .

بعد از رفتن پدر مریم ، هیچ حرفی از هیچ کدوم از عمو هام شنیده نشد و هیچ  کس در جمع خانواده ما مخالفی نکرد .

فردا صبح لب رود که ما مادرم برای شستن لباس ها رفته بودیم . مریم رو در حالی که تمام صورتش کمبود شده بود دیدم .

گوشه  ای از رود که نشسته بودم و با بچه ها بازی می کرد مریم به سمت من دیوید . در حالی که اشک تمام صورتش رو خیس کرده بود  ،  در گوش من از من خواست که به عمو علی بگم مخالفت بکنه و از عشق بین خودشون صحبت بکنه .

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687