2737
2739
عنوان

داستان زندگی واقعی

| مشاهده متن کامل بحث + 11727 بازدید | 157 پست


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

زده بودم و خاموش بود نا امید شده بودمو زنگ نمیزدم تو اتاقم بودم یهو گوشیم زنگ خورد


 


کلی خوشحال بودم که محسنه و.. گوشی رو نگاه کردم خواهرش بود فورا ج دادم خواهرش


 


سلام کرد بعدش فورا گفتم محسن چرا گوشیش خاموشه؟ چی شده؟ صدای خواهرش خیلی گرفته


 


بود یهو زد زیر گریه  گفتم تو رو خدا بگین چی شده؟ گفت محسنت دیگه نیست پر کشید رفت


 


گفتم چی میگین؟ یعنی چی؟؟ واضح حرف بزنین ببینم چی شده گفت محسن تصادف کرد و


 


فوت کرد دیگه نفهمیدم چی شد یه جیغ بلند کشیدم  و نفهمیدم کجا به هوش اومدم تو


 


بیمارستان بودم  خانوادم  جمع شدن اطرافم که بدونن چی شده میترسیدم بگم اخه داداشام خیلی


 


با تعصب هستن و.. گفتم نمیدونم فقط همینو میگفتم ولی خواهر بزرگم طوری دیگه نگام میکرد


 


برگشتم خونه تا دو روز اصلا نمیدونستم  اطرافم چی میگذره کم کم که حالم خوب شد همش تو


 

2728

اتاقم  بودمو گریه میکردم شب و روزم شده بود گریه بعد خواهر بزرگم اومد تو گقت چی شده؟


 


منم گفتم نمیدونم گفت نمیخواد به من دروغ بگی ان روز که بیهوش شدی خودم قبل از همه


 


اومدم رو سرت و گوشیت زنگ خورد و یه خانم ج داد تقریبا میدونم ماجرا رو ولی کامل نه


 


حالا برا اینکه اروم تر بشی بگو ببینم چی شده منم اختیارم دست خودم نبود زدم زیر گریه و


 


هرچی بود و نبود رو کامل براش گفتم  دیدم خواهرمم زده زیر گریه گفتم دیدی ابجی چی به


 


حالم اومده دیدی چطور بدبخت شدم  خواهرم اشکاشو پاک کرد گفت اروم باش و. تو اون


 


مدت تنها اخرم تکیه گاهم بود  و باعث شد بعد از یه مدت حالم خوب بشه و حالم که خوب


 


شد به خواهر محسن زنگ زدم و گفتم بهم بگین چطور شد محسن فوت کرد اونم گفت صبح


 


همون روزی که تو زنگ زدی و خاموش بود ماشین پدرمو برد و گفت میرم تو شهر یه گشت


 


بزنم تو راه دو جوون با یه ماشین دیگه اینقد سرعت اومده بودن که ماشینشون کنترلش از


 


دستشون خارج شده بود و اومده بودن سمت محسن و زده بودن به ماشین محسن و محسنم

2740

جون سالم به در نبرده بود  بعده یکم  حرف زدن ازش خداحافظی کردم برگشتم خونه خواهرم


 


گفت برات پیش یه روانشناس وقت گرفتم عصر باهم میریم منم گفتم مگه من دیوونم؟ من هیچ


 


جا نمیام  اومد خلاصه یکم حرف زد و قبول کردم رفتیم پیش روانشناس بعده چند جلسه رفتن


 


تصمیم گرفتم  این غصه ها رو کنار بذارم و محسن رو به یه خاطره تو ذهنم تبدیل کنم بعده


 


یکسال سخت تونستم اینکارو بکنم  سه سال از اون ماجرا میگذشت که یه اقا پسر اومد


 


خواستگاریم اولش قبول نکردم که خواهرم گفت بچه نشو نمیشه که تا اخر عمر هینجوری بمونه


 


من رفتم با اون پسره حرف زدم و تمام چیزا رو بهش گفتم و گفتم که محسن تمام زندگیمه من


 


به یکی دیگه علاقه دارم و شما هم اگه منو میخوایین باید با اینا کنار بیایی اونم چیزی نگفت


 


و قبول کرد خلاصه ازدواج کردیم  محمد واقعا پسر خیلی خوبی بود کم کم کاری کرد که جای

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   mahsa_ch_82  |  11 ساعت پیش
توسط   niهانیتاha  |  10 ساعت پیش