زندم نمیزاره😂 بخدا حالا رفته بود شمال هی زنگ میزد میگف رفتی بلوار گفتم بخدا ن گفت دروغ نگو زنگ زدن گفتن زیدتو دیدیم گفتم علی ب قران من خونم میگف رفتی گنج نامه از بلوار دیدنت دیگ رفیقام هی میخاست از زیر زبونم بکشه😂 بعد گفتم ب جان علیرضا من خونم میگف نری بکشمت🤣 اخه هرچی پسر هوله ریخته بلوار دختر پسرای ویلان میرن اونجا رل پیدا کنن🤣🤣 بعد اصن سپرده ب رفیقاش منو ببینن بهش بگن میاد بخدا همونجا جنازمو میندازه🤣 من انقد ک از علی میترسم از هیچ کس نمیترسم
شکرانه خواهرش زایمان کرده از طرفیم سر کاره از صب تا ساعت ۹ شب فق جمعه ها بیکاره خودمم پریودم حالم خوب نبست همش خوابیدم اصن این ی هفته بیرون نرفتن