بابام رفتن مسافرت خانوادگی بعد من گفتم نمیام میمونم چون شوهرم نیست بابام داداشمو گذاشت باهام بمونه ک تنها نباشم . گفت تو هم بیا برو خونه پدر شوهرت ک تنها نمونی من ب خاطر یسری دلایل شخصی گفتم نمیام . دیگه داداشم باهام موند . بعدش شوهرم ب باباش گفته بود ک من خانومم و نمیفرستم خونتون همینجا میمونه با داداشش چون دانشگاه داره . چند روز دیگه دانشگام باز میشه البته . حالا بابام رفته مسافرت اونجا پدر شوهرمو دیده . پدر شوهرم گفته چرا عروس مون نیومد چون دانشگاه داشت بابام گفته نه بابا دانشگاه نداره اصلا . همش بخاطر عروس شما پسر من باید اونجا بمونه مراقبش گرفتار کرده مارو . در صورتی ک من اصرار نکردم ک داداشم بمونه باهام . پدر شوهرمم گفته حتما از این ک بیاد خونمون یه غذایی درست کنه کاری کنه برامون ترسیدع نیومده دانشگاشو بهانه کرده . بابامم ک گفته اون اصلا دانشگا نداره . حالا من هجدهم باید برم سرکلاس . آبروی منو شوهرمو برد بابام با این حرفش حالا فک میکنن ما دروغگوییم . منم ب بابام گفتم مگه من بهتون اصرار کردم ک داداشم بمونه خودتون بزور گذاشتینش حالا همه جا هم رفتین این حرفا رو گفتین آبروی منو شوهرمو بردین .