حدود یک و نیم سال اینا یا یک سال عقد بودن
والا پسره انگار دوست دختر داشت یکیشو باباش قبول نکرد و پسره با این تموم نکرده رفت سراغ یکی دیگه که مامانش براش انتخاب کرده بود و دختره فوق العاده خوشگل بود
چون دختره اینا فقیر بودن،بابای پسره گفته بود بیا دختر دوست منو بگیر که با هم ازدواج کردن،دختره قیافش خوب نبود زیاد ولی زبونش خیلی چرب بود و پسره رو عاشق خودش کرده بود
ولی دوستم و مامانش خیلی دخالت داشتن تو زندگیشون
پسره هم هرچی میشد میومد به اینا میگفت
دیگه آخرش جدا شدن از هم