با عصبانیت اومدم خونه
با مادرم سر چیزی بحث کردم
آخرش بابام گفت کی میره راحت شیم
اونموقع هم مجرد بودم زیاد میگفت....
کل کارای عروسی افتاد گردن من و داماد.... له شدیم واقعا
کلا از دست بابام بدجور دل چرکینم، چند سال نبینمش هم برام مهم نیس خیلی زجرمون داد خیلی استرس اضطراب، هعی.... نگم دیگه چه کشیدم ازین مرد
دعا کنید برام تروخدا
عروسیم بخیر بره.... ما خیلی زجر کشیدیم....