2737
2739
عنوان

داستان واقعی بنام مهرانگیز

| مشاهده متن کامل بحث + 193850 بازدید | 1848 پست

قسمت دوازده




هی سر وا می‌کنه و تازه میشه فقط میتونی فشارش بدی این دل صاب مردتو تا بدتر نشه...

نگاه به غم چشای حسن کردم ، چرا این پسر انقد دلگیر بود از دنیا ؟

خواستم پاشم و ازش دور بشم ولی درد کف پام باعث شد تعادلم از دست بدم ، خواستم به درخت تکیه بدم که حسن دستمو گرفت و گفت خوبی شاهگل خانم ؟

سری تکون دادم و گفتم آره ، داشت ازم دور میشد که گفتم دل منم زخمیه مثل تو ... ولی تو از یک نفر زخم خوردی من از همه آدمایی که دیدم زخم خوردم .

نمی‌دونم چرا اینو گفتم ، حسن سری تکون داد و رفت ولی بعد رفتنش چشام خیس شد .

صدای همایون از پشت سرم شنیدم که گفت میگفتی یه مرهم بزاره رو زخمت تا خوب بشه ها ؟

بدون این که حتی نگاهش کنم ازش فاصله گرفتم ، رفتم پیش فروغ .

فروغ با اون چشای قشنگ مشکیش و پوست گندمیش نگاهی بهم کرد و گفت شاهگل همه شکوفه ها ریخت و ما درست و حسابی نچرخیدیم تو باغ ، بیا امروز بریم حسابی بچرخیم . ولی اون ته باغ نریم ها اصلا بریم رو تخت بگیم برامون یه چایی بزارن باهم بشینیم بخوریم ، نگاه به پام کرد و گفت شاهگل برات یه چیزی آوردم ، نگاهش کردم که خندید و گفت اینو ببین .

تو دستش یه شیرینی بود ، خندید و گفت مادر همایون از تهران آورده بود خیلی ازش تعریف میکردن  من خودم تا حالا شیرینی زیاد خوردم ولی اینو ندیدم گفتم نخورمش بیارم باهم بخوریم ها ؟

خندیدم ، خدا انگار قلب فروغ از نور آفریده بود . به همون روشنی به همون لطیفی به همون گرما ...

هنوز خیلی به غروب مونده بود ، رو تخت باغ نشسته بودیم و فروغ مدام اینور و اونور نگاه میکرد . گفتم چیزی میخوای ؟

خندید و گفت نه فقط نمی‌دونم چرا این همایون نیومد آخه همیشه این ساعت میاد اینجا چای میخوره و قلیون می‌کشه

گفتم فروغ این پسره اصلا بدرد نمیخوره شنیدم خیلی هرزس ، حتی زن یکی از نوکراشم بدنام کرده

فروغ با ناراحتی نگاه کرد و گفت کار نوکر جماعت همینه ، به هوای پول و طلا بیان خودشونو وبال گردن آقای خونه کنن و بعد بزور بهش بچسبن ...

یهو بهم نگاه کرد و حس کرد ناراحت شدم ، اما نشده بودم

دستمو گرفت و گفت همایون فرق داره ، نوع نگاهش نوع خنده هاش بعدشم از منم پولدار تر و اسم و رسم دار تره ، خیلی پولدار تره اونقدر که به اندازه موهای سر من و تو خونه و ملک و املاک داره ولی خودش از من خوشش اومده .

با دیدن همایون و خواهر حسن که سینی بدست بهمون نزدیک میشدن حرفمون نیمه تموم موند .

همایون خندان نزدیک شد و گفت مادرم گفته از این شیرینی های تهرانی خیلی خوشتون اومده فروغ خانم

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



2742

قسمت سیزده



همایون خندان نزدیک شد و گفت مادرم گفته از این شیرینی های تهرانی خیلی خوشتون اومده فروغ خانم ، اینا رو یک سرآشپز فرنگ رفته میپزه

براتون آوردم با چایی بخورید و تو این هوا کیفور بشین.

اینو که گفت نگاهی به من داشت ، با ناراحتی از جام بلند شدم که فروغ گفت شاهگل بشین کجا میری ؟

یکم این پا و اون پا کردم و آهسته گفت میرم دست به آب برمی‌گردم ...

سریع ازشون دور شدم و رفتم یه گوشه تو باغ که جلو چشمشون نباشم. پشت سرم خواهر حسن اومد و گفت شاهگل جان چرا نمیری پیش فروغ خانم ؟

با ناراحتی گفتم از این پسره خوشم نمیاد ، خندید و گفت تو ازش خوشت نمیاد من ازش دلم خونه . گفتم راستی ماجرا رو تعریف نکردی ؟

با بغض گفت ولش کن همینقدر بگم که بعد یک عمر عاشقی سر نامزد حسن از راه بدر کرد و بعدشم چ زندگی این پسر سیاه شد .

حسن بهمون نزدیک شد که حنانه گفت طفلک داداشم از اون روز به هیچ زنی اعتماد نداره ، حتی هم صحبت با زنی نمیشه .

حسن اومد پیشمون ، چند تا گل بابونه دستش بود که داد دست حنانه و گفت دمنوش بابونه درست کن باهاش و رفت .

حنانه با خنده چند تا از گلای بابونه رو گذاشت رو موهام و گفت خدا انگار تو رو نقاشی کشیده ، خندیدم و گفتم آره اما کاش هیچوقت نمی‌کشید . با ناراحتی گفت ی انگشته دیگه زیاد سخت میگیری .

گفتم کی یه دختر رو با یه انگشت میخواد ؟ حرف عوض کرد و گفت دیگه پاشو برو پیش فروغ خانم ، خوب نیست تنهاس ، بدرالملوک خانم دلگیر میشه .

رفتم پیش فروغ صدای خنده هاش از دور میومد ، همایون با اخم غلیظی بهم نگاه میکرد و من سرم پایین بود .

فروغ دست برد لای موهام و گفت چه گلای خوشگلیه .

همایون نفسشو محکم بیرون داد و گفت آخر باغ از اینا زیاد هست ، این پسره حسن که می‌ره راه آب باز کنه گهگاهی میاره .

اینو گفت و رفت ...

عجیب ازش میترسیدم تو نگاهش یه حس بدی بود که فکر میکردم هر لحظه مثل گرگ میخواد منو تیکه پاره کنه .

چند روز بعد قرار بود سه تا خواهرای همایون همراه هووی مادرش بیان باغ ، همایون همراه مادرش اومده بود .

مادرش زنی کم حرف و مرموز بود خودش می‌گفت تو این دنیا فقط همایونه که براش مهمه اصلا اینهمه شکم‌زاییده که بتونه یه پسر بیاره و سربلند باشه .

روزی که قرار بود هووش و دختراش بیان من مشغول آماده کردن مهمون خونه بودم ، قلیون بردم ، ظرف و ظروف و آفتابه لگن .

خواستم در بیام از اتاق که همایون اومد داخل خونه و پشت درو انداخت و گفت باهات کار دارم ...

قسمت چهارده



خواستم دربیام از اتاق که همایون اومد داخل خونه و پشت درو انداخت ، خوابم داشت تعبیر میشد ... نفسم بالا نمیومد خودمو چند قدم عقب کشیدم که بهم متعجب نگاه کرد و گفت جن دیدی ؟ دستام میلرزیدن با لکنت زبون گفتم تو رو خدا بزار من برم ، همایون پوزخندی زد و گفت پیش این پسره حسن که میری هم همینجوری هراسونی یا فقط اینجا اینجوری میشی ؟ نگاه به چفت در انداختم ، میخواستم هرجور شده فرار کنم . اگر جیغ میزدم برای خودم بد میشد هرچی بود اون آقای خونه بود . خواستم بدوئم سمت در که دستشو گذاشت تو چارچوب در و گفت خوب گوشاتو وا کن ببین چی میگم ، درسته اینجا مهمونم اما اون پسره حسن نوکر خانه زاد خونه منه ، دلم نمی‌خواد پس فردا که طبل رسواییت به صدا دراومد بگن نوکر من این کارو کرده ، فهمیدی ؟ گفتم آره فقط با من کاری نداشته باش . همایون پوزخندی زد و گفت من با تو چه کاری میتونم داشته باشم آخه ؟ چی فکر کردی در مورد خودت ؟ اصلا تو کی هستی ها ؟ سکوت کرده بودم ، تکلیفش با خودش مشخص نبود حتی نمی‌دونستم چی میخواد ، چند لحظه بهم نگاه کرد و بعدش گفت دیگه نبینم دم پر این پسره باشی . اینو گفت و رفت بالاخره خانواده همایون از راه رسیدن ، دو تا از خواهراش فقط اومده بودن . خواهر بزرگترش متوجه شده بودن حامله است و قید سفر زده بود . خواهر بزرگتر میترا و کوچیکه شهرزاد بود ، شهرزاد یک سال از من بزرگتر بود برعکس برادرش دختر گرم و مهربونی بود . زن دوم باباش هم خیلی جوون بود هم خیلی زیبا ، برعکس مادر همایون زن در حرفی بود و دلش میخواست از هر چیزی صحبت کنه اما یک لحظه هم پوشیه از صورتش نمی‌افتاد ، می‌گفت تا حالا نامحرم صورت منو ندیده . خندید و گفت بعد مرگ حاج آقا حتی دامادمم صورت منو ندیده آخه خوبیت نداره معصیته . با اومدن خانواده همایون دیگه زیاد نمیدیدمش ، حسن هم زیاد نمیدیدم . یک هفته از اومدن خانوادش گذشته بود ، من و شهرزاد و فروغ کنار هم نشسته بودیم ، فروغ با ذوق از معلم سرخونش می‌گفت و این که خیلی دلش میخواد بیاد تهران و اونجا زندگی کنه ، شهرزاد اما می‌گفت شیراز عین بهشته من همیشه دلم می‌خواسته اینجا زندگی کنم. فروغ مشغول صحبت بود و می‌خواست هرجور شده از زیر زبون شهرزاد بکشه بیرون که همایون تو تهران کسیو داره یا نه . اما شهرزاد حواسش پرت چیزی بود ، به باغ نگاه میکرد و مدام سرتکون میداد با دیدن حسن لبخندی اومد رو لبش و سرشو پایین انداخت

قسمت پانزدهم



معلوم نبود توی این خونه چخبره ، شب تا صبح فروغ از همایون می‌گفت و صبح تا شب شاهد نگاهای معنی دار شهرزاد به حسن بودم ، بعید میدونستم حسن هم از این علاقه یک طرفه خبر داشته باشه ولی هر چی که بود شهرزاد برای یک نگاه حسن هم دلتنگ میشد . شهرزاد با من خیلی صمیمی شده بود از فروغ بیشتر فاصله می‌گرفت و به من نزدیک تر میشد ، یه روز که دوتایی تنها بودیم خندید و گفت راستی شاهگل تو کسی رو دوست نداری ؟ خندیدم و گفتم نه دوست داشتن برای نوکر خونه نیست برای ارباب خونس بعدشم ما زنا رو چه به دوست داشتن ؟! تهش باید بشینیم پای سفره عقد با مردی که حتی یک بار ندیدیمش ، خود من دو سال پیش میخواستم با یکی ازدواج کنم که تا حالا ندیده بودمش ، راضی شده بود منو بگیره چون دوتا بچه داشت و زن مرده بود ، ولی بتول خانم نذاشت و گفت عروسش نکنید همینجا کمک دست خودمونه . شهرزاد خندید و گفت تو خیلی خوشگلی مطمینم اگر بیای تهران بالاخره این خوشگلی چشم یکیو میگیره ، تو خونه ما تا دلت بخواد آدم رفت و آمد داره . همه بزرگون تهران میان و میرن ، خندیدم و گفتم مگه تو خواب شب ببینم . شهرزاد گفت میگما من خیلی دلم میخواد برم ته باغ میوه نوبرونه بچینم ، گفتم بیا باهم بریم . خندید و گفت خب راستش بخوای اگر همایون بفهمه برام بد میشه تو بمون اینجا و همایون اگر اومد سریع بیا دنبالم ، میدونستم میخواد بره ته باغ دنبال چی ... از حنانه شنیده بودم حسن ته باغ یه اتاقک کوچیک داره و اکثر اوقات اونجاست ، شهرزاد رفت و من منتظر نشستم . نگاه به خورشید میکردم که توی افق محو میشد ، به رنگ نارنجیش نگاه میکردم و کم کم ترس داشت برم می‌داشت ، اگر این دختره بره ته باغ و اونجا کسی باشه جز حسن چی ؟ سر و ته این باغ معلوم نبود ، اصلا معلوم نبود اتاق حسن کجاست ، کلی هم آدم غریبه تو باغ رفت و آمد داشتن . چند دقیقه دیگه منتظر موندم ولی خبری از شهرزاد نبود ، هوا تاریک شده بود و صدای جیرجیرکا تو فضا پیچیده بود راه افتادم سمت ته باغ ، ظلمات مطلق بود . ترسیده بودم ولی از عاقبت کار شهرزاد بیشتر میترسیدم . هر چی بیشتر میرفتم تاریکی بیشتر میشد به هیچ جایی نمی‌رسیدم ، ته باغ نامعلوم بود و دور خودم می‌چرخیدم . یهو پام رفت رو یه سنگ و از بغل پیج خورد ، صدای استخون پام شنیدم دردش تا مغز استخوانم رفت اما وقتی بلند شدم زیاد درد نداشت ، لنگان لنگان دور خودم می‌چرخیدم . بعد یک ساعتی شروع کردم به فریاد زدن و اسم شهرزاد صدا میکردم اما بازم اثری ازش نبود

قسمت شانزدهم



بعد یک ساعتی شروع کردم به فریاد زدن و اسم شهرزاد صدا میکردم اما بازم اثری ازش نبود .

نفسم بند اومده بود و ترسیده بودم ، یه جا نشستم  نور چراغی دیدم که به سمتم میومد با همون پای ضرب دیده میدویدم سمتش و داد میزدم من اینجام .

رسیدم جلوی پاش ، همایون و شهرزاد بودن .

هنوز نفس تازه نکرده بودم که داغی ضرب دست همایون رو لبم احساس کردم .

مزه خون بین لبام حس کردم ، دست بردم سمت لبم که شهرزاد با گریه گفت ، داداش دروغ گفتم بهت راستشو بخوای  اون تقصیری نداشت بخدا من بودم که رفتم باغ این بیچاره اومد دنبال من .

همایون برگشت به شهرزاد نگاه کنه که شهرزاد پا به فرار گذاشت ، جیغ میزد و فرار میکرد .

همایون داد زد دستم بهت برسه زنده نمیمونی ، شروع کرد به دویدن سمتش و من لنگان لنگان به دهن پرخون سمتشون میرفتم .

همایون چند قدمی که رفت برگشت سمتم ، قلبم مثل قلب یه گنجشک بود که توی دام افتاده .

چراغ جلوی صورتم گرفت و خواست دستشو به لبم نزدیک کنه ، هینی کشیدم و خودمو به سمت عقب بردم . همایون با ناراحتی نگاه به صورتم انداخت و گفت نمی‌خواستم اینجوری بشه ، یه قدم بهم نزدیک تر شد من دو قدم ازش دور تر شدم گفت کاریت ندارم چرا اینجوری می‌کنی ؟ نگاه به پام انداخت ، دستمال از جیبش درآورد و گفت تکون نخور .

با تمام سرعت دویدم ، پام می‌سوخت و میدویدم ، صدای فروغ میشنیدم که داد میزد شاهگل کجایی؟

برگشتم دنبال صدا که پام همراهم نیومد و دوباره خوردم زمین ، خواستم بلند بشم که همایون رسید بالا سرم و گفت چی دیدی از من که انقد میترسی؟

دست بردم سمت لبم ، خونش داشت کم کم خشک میشد . دستمال آورد رو لبم گذاشت و گفت شهرزاد بهم دروغ گفت ، وگرنه چرا باید میزدم تو دهنت ؟

نفس نفس میزدم ، گفت یه چیزی بگو ؟

خواستم از جام بلند بشم که صدای بدرالملوک و مهرانگیز  شنیدم ، از چند متریمون بهمون نزدیک میشدن . بدرالملوک نگاه به من کرد و گفت همین امشب فلکت میکنم تا درس عبرتی بشه برات . مهرانگیز خانم نگاه تاسف باری کرد و گفت نمی‌دونم تو دنبال دردسری یا خودت دردسری.

بدری خانم عصاشو نزدیک کمرم کرد و ضربه محکمی زد و گفت همین مونده بود مهمان ما این وقت شب دنبال تو راه بیفته دختره خیره سر .

عصا رو دوباره برد بالا بزنه که همایون گفت تقصیر این نیست ، امشب باید یه درس حسابی به این دخترا بدم .

بدری خانم بی تفاوت نگاهی بهم کرد و گفت هی دردسر درست کن منم اونقدر فلکت میکنم یا ادب میشی یا میمیری اینو گفت و رفت .

تو چشام هیچی نبود ، حتی دیگه از درد پام اشک هم نمیریختم .

2738

قسمت هفدهم



تو چشام هیچی نبود ، حتی دیگه از درد پام اشک هم نمیریختم . خالی بودم ، نگاه به همایون که بالاسرم بود انداختم یک ماه بود دیده بودمش و اندازه یک عمر ازش نفرت داشتم.

همایون گفت چرا هی از من فرار می‌کنی مگه چیکارت کردم ؟ ببین چه بلایی سر خودت آوردی ، دستتو بده به من پاشو

ترجیح میدادم هزار بار فلک بشم اما دستشو نگیرم ، دستشو دراز کرده بود و من از طرف دیگه خم شدم و بلند شدم .

همایون نفس عمیقی کشید و گفت اگر بهم میگفتی که مقصر شهرزاد بوده نمیزدم تو دهنت ، بعدشم اگر زدم بخاطر این نبود ک من ارباب بودم و تو رعیت بخاطر این بود که تو این خونه زندگی می‌کنی ک مردش منم ، فردا روز اگر بلایی سرت بیاد برای من بدنامی داره .

ناخودآگاه یاد نامزد حسن که بی ابروش کرده بود افتادم ، پوزخندی زدم .

ساکت بود و چیزی نمی‌گفت لنگان لنگان دنبالش میرفتم ، وقتی رسیدیم به کوشک پشتی خواستم برم داخل اتاقم که گفت کجا ؟ امشب باید تکلیف مشخص بشه که تو باغ چه خبر بوده .

دنبالش راه افتادم ، از هیچی نمی‌ترسیدم . آدمیزاد خورد که بشه ، قلبش که مچاله بشه دیگه هیچی براش درد نداره

همایون وارد مهمون خونه شد ، مادرش و میترا گفتن همایون ولش کن یه خبطی کرده .

همایون داد زد کسی دخالت نکنه ، همه برن اتاق خودشون .

دست منو گرفته بود و دنبال خودش کشوند ، رسید به اتاق شهرزاد محکم درو میکوبید و می‌گفت باز کن .

دست آخر مادر شهرزاد درو باز کرد ، رو بنده زده بود و آهسته گفت از این میترسیدم بعد مرگ پدر کی بالا سر این دخترا باشه ؟ خدا رو شکر شما هستی آقا همایون . جوری ادبش کن که دفعه بعد یادش نره ، ایندفعه اگر ادب نشه دفعه بعد تو رومونم وایمیسته دختره خیره سر

مادرش رفت و همایون وارد اتاق شد ، منو به داخل هل داد و و در اتاق بست .

شهرزاد یه گوشه خودشو مچاله کرده بود و هق هق میکرد ، همایون رفت بالا سرش وایستاد و آهسته گفت ته باغ چیکار داشتی ؟ شهرزاد دوباره هق هق کرد

ایندفعه همایون دستشو برد و موهای گیس کرده شهرزاد پیچید دور دستش و گفت چه غلطی میکردی ؟

شهرزاد با گریه گفت هیچی بخدا ، بخدا رفته بودم نوبرانه بچینم به این شاهگل بینوا هم گفتم کشیک بده یه موقع کسی نیاد ولی هوا تاریک شد پیداش نکردم من برگشتم عمارت و این طفلی مونده تو باغ .

یکی محکم زد تو صورتش ، گفت این جای کت.کی که شاهگل خورد .

شهرزاد صدای گریه هاش بلند تر شد که دوباره یکی دیگه خورد تو صورتش همایون موهاشو ول کرد و گفت تا آخرین روزی که اینجایی حق نداری از اتاقت دربیای الآنم جلو چشمم نباش...

قسمت هجدهم



شهرزاد سریع از اتاق بیرون رفت خواستم منم پشت سرش از اتاق بیرون برم که همایون گفت تو نه .

سرجام پشت بهش وایستادم ، اومد جلو نگام کرد و گفت لبت زخمش بسته شده .

بی تفاوت بهش نگاه کردم

نگاه به پام انداخت و گفت خیلی درد داره ؟

بازم جوابشو ندادم ، کلافه صورتشو نزدیک گوشم کرد و گفت نمیشنوی؟

بزور میشد صدامو شنید گفتم کاری اگر باهام ندارین من برم .

همایون گفت دیگه پاتو تو باغ پشتی نمیزاری فهمیدی ؟ دلم نمی‌خواد اونجا ببینمت

سری تکون دادم و رفتم سمت در گفتم تا روزی که اینجا هستین قسم میخورم نزارم چشمم به چشمتون بیفته .

داشتم بیرون میومدم که صدای شکستن یه چیزی رو شنیدم اما برنگشتم نگاه کنم .

تو مهمون خونه شهرزاد با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت حلال کن لبخند زدم و گفتم اینا برای تو درد داره برای من عادت شده . مادرش با ناراحتی بهش نگاه انداخت و گفت دختر بیچاره رو جلو انداختی ببین بخاطر تو به چه روزی افتاده . خدا ازت نگذره .

شب موقع خواب نگاه به پام انداختم ورم کرده بود ، چشامو بستم و خوابیدم نفهمیدم چند ساعت گذشته ولی اونقدر درد تو پام احساس میکردم که نمی‌تونستم نفس بکشم . آروم گریه میکردم که مامان بیدار شد نگاهی بهم انداخت و با ناراحتی گفت خدا ذلیلشون کنه چیشده؟ به پام اشاره کردم چراغ روشن کرد و نگاه انداخت .

باهم رفتیم سمت مطبخ زردچوبه و تخم مرغ گذاشت رو زخمم و گفت دردش آروم می‌کنه . گفتم تو برو بخواب .

مامان رفت و من رفتم کنار حوض عمارت نشستم ، به چهره خودم توی آب نگاه انداختم . چرا تا به حال نگفته بودم خدا ذلیلشون کنه؟ چرا با همه بدی هایی که بهم کرده بودن اما بازم دوسشون داشتم ؟

صدای پای یکی بهم نزدیک شد ، برگشتم دیدم همایونه ، خواستم بلند بشم که گفت بشین شاهگل کاری بهت ندارم که .

منم یکی مثل بقیه فقط نمی‌دونم چرا من هرکار میکنم تهش به شرمندگی ختم میشه . دستشو آورد جلو گذاشت رو زخم لبم و گفت نمی‌دونم چرا انقد از من متنفری ، ولی من اونقدر ها بد نیستم . خندید و گفت دست بزن هم ندارم ، همین شهرزاد تا حالا از گل بهش نازک تر نگفتم که اینجوری خیره سر شده .

نگاه بهم کرد و گفت چرا جواب منو نمیدی؟ چرا جواب هر کسیو تو این خونه میدی جز من؟ شاهگل چرا به چشمت نمیام؟

از جام بلند شدم و ازش دور شدم ، درد پام بیشتر شده بود و با هر قدم اشک تو چشام جمع میشد

قسمت نوزدهم



(چون ابهام پیش اومده داستان اینجا بین سال ۱۳۳۰_۱۳۲۵ هست)

باهر قدم اشک تو چشام جمع میشد . همایون دوباره اومد پشت سرم ، چی میخواست از جونم ؟

گفت خیلی درد داره ؟ قدمامو تند تر کردم که زیر لب آهسته گفت به درک اما من حرفشو شنیدم ، ناراحت نشدم برام مهم نبود فقط میخواستم منو به حال خودم بزاره .

تا صبح از درد به خودم میپیچیدم ، صبح بود که رفتم جلوی آینه صورتم ورم کرده بود . پام کبود شده بود و درد میکرد .

مامان با دیدنم چهرش توهم رفت و گفت بهتر نشدی ؟ گفتم نه

ناراحت نگاهی بهم انداخت و گفت به بدری خانم میگم اگر صلاح بدونه میگم شکسته بند بیاد یه نگاهی بهت بندازه .

مامان رفت و تا نزدیک ظهر نیومد انگاری بدری خانم  صلاح ندیده بود .

فروغ اومد به دیدنم و شروع کرد از شهرزاد بد گفتن از شدت حرص نفسش بالا نمیومد رو کرد به من و گفت اینجوری که نمیشه این بلا رو سرت آورده الان میرم حقشو کف دستش میزارم خواهر .

صداش از بغض خش دار شده بود رفت و بعد چند دقیقه ای برگشت ، شهرزاد دم در بود سرشو پایین انداخته بود و گفت شاهگل جان لباس تنت کن میریم شیراز مریض خونه . گفتم نمیام همینجوری خودش خوب میشه .

سایه همایون از پشت در می‌دیدم ، اومد جلو و گفت من تو ماشینم منتظرم .

ماشین رو تازه خریده بود ، چند باری رفته بودم و بهش دست زده بودم دلم میخواست بشینم توش اما الان دیگه ذوق این کارم نداشتم ، فقط میدونستم باید از این آدم فاصله بگیرم ...

من بقیه دخترای اون خونه نبودم غرورمو بندازم زیر پام ، من شاهگل بودم . همه عمرمو به غرورم مدیون بودم و حالا باید به خودم ثابت میکردم ضعیف نبودم که سکوت کردم ، ناچار بودم که سکوت کردم .

وقتی شهرزاد دید آدم رفتن به شیراز و دوا خونه نیستم فرستادن دنبال شکسته بند ، پامو جا انداختن و با چوب بستن . چند روزی خونه نشین بودم ، اینجوری راحت تر بودم حداقل میدونستم آدمایی که دوستشون دارم میان تو اتاق بهم سر میزنن و بقیه رو نمی‌بینم.

چند روز گذشت که شهرزاد اومد دیدنم ، از شرمندگی سرشو بالا نمی‌آورد . گفت تا الان نیومدم چون جرات نداشتم امروز هم داداش بهم گفت بیام ازت سر بزنم .

شهرزاد با صدایی که خجالت زده بود گفت میگم بریم رو تخت بشینیم؟ دلت نپوسید انقد تو اتاق بودی ؟

گفتم نه اینجا راحت ترم ، دوباره اصرار کرد ، به فروغ خواهش کرد .

دست آخر فروغ گفت پاشو بریم تو باغ راست میگه شهرزاد اینجوری آدم دلش میپوکه تو خونه .

گفتم آقا همایون گفته پامو تو باغ نزارم وگرنه قلم پامو خورد می‌کنه .

شهرزاد با ناراحتی گفت اون یه حرفی زد تو چرا باور کردی ؟

قسمت بیستم



شهرزاد با ناراحتی گفت اون یه حرفی زد تو چرا باور کردی ؟ نمی‌دونم اون شب چرا اونقدر عصبی بود اصلا اینجوری نیس بخدا . تو پاشو بریم ، گفتم نمیام .

شهرزاد گفت اصلا تو باغ نمیریم از اتاق دربیا بالاخره چارتا درخت که میبینی بیرون از اتاقت.

از اتاق بیرون اومدیم .

شهرزاد سریع به حنانه گفت که حسن خبر کن تخت بیاره نزدیک کوشک پشتی بزاره شاهگل سخته براش راه رفتن .

روی تخت نشسته بودیم که میترا اومد ، برعکس شهرزاد اصلا گرم نبود ، شبیه همایون بود برای همین زیاد ازش خوشم نمیومد .

تو حرفاش زیاد منو خطاب قرار نمی‌داد و بیشتر با فروغ حرف میزد .

مشغول خوش و بش بودن که همایون اومد ، سنگینی نگاهشو روی صورتم احساس میکردم .

سرمو بالا نیاوردم و حتی بهش نگاه نکردم ، گفت پات بهتر شده ؟

همینجوری که زل زده بودم به پایین گفتم بله بهترم خدا رو شکر .

همایون دست دست میکرد یه چیزی بگه که فروغ گفت بشینید براتون چایی بریزم .

همایون از خدا خواسته نشست گوشه تخت کنار میترا ، هنوز نگاهش روی من بود .

جام بلند شدم که فروغ گفت کجا؟

گفتم لرز افتاده تو تنم میرم تو اتاق ، داشتم میرفتم که شهرزاد گفت جونی براش نمونده از وقتی هم پاش اینجوری شده همش تو خودشه و زیاد صحبت هم نمیکنه .

فروغ با لحن تندی گفت دست گل شما بود که به آب دادی ...

نرفتم تو اتاق ، رفتم سمت اتاق حنانه . چند باری اومده بود بهم سر بزنه ولی یا شهرزاد بود یا فروغ و روش نشده بود بیاد داخل .

در اتاق زدم و رفتم تو که دیدم حسن دراز کشیده ، سرمو انداختم پایین و اومدم بیرون .

خونه حنانه اول باغ نزدیک در ورودی بود آهسته پیاده میومدم که همایون گفت پات بهتر شده ؟ سرمو تکون دادم و از جلوش گذشتم که گفت دارم باهات حرف میزنم . سر جام وایستادم و به زمین زل زده بودم ، یه قدم بهم نزدیک تر شد و گفت چرا به من نگاه نمیکنی؟

چند لحظه سکوت بینمون بود که دوباره با صدای بلند تری پرسید چرا به من نگاه نمیکنی؟

گفتم چرا نگاه کنم ؟ با صدایی که معلوم بود عصبیه گفت چرا به همه آدمای این خونه نگاه می‌کنی جز من؟؟ چرا به هیچ کدوم جواب سر بالا نمیدی جز من ؟

گفتم با اینهمه دبدبه کبکبه دردت همینه ؟ که‌چرا نوکر صاحب خونه بهت نگاه نمیکنه ؟

دستشو آورد زیر چونم و صورتمو داد بالا و گفت خواستم آدم حسابت کنم ولی آدم نیستی، فکر کردی ذره ای به چشم من میای ؟

منتظر واکنش بدی از من بود ، لبخند محوی زدم و ازش دور شدم.

بعد اون دیگه زیاد همایون نمیدیدم ، بدرالملوک خانم هم مدام مریض احوال بود و می‌گفت قلبم تیر می‌کشه .

قسمت بیست و یک



چندباری همراه مهرانگیز رفتن شیراز دواخونه اما افاقه نکرد ، روز به روز حالش بدتر میشد . بهار داشت به آخر می‌رسید

همایون هر چی سعی می‌کرد کنارم باشه بیشتر ازش فاصله می‌گرفتم ، جوری شده بود که از اتاق درنمیومدم مگر این که همایون رفته باشه بیرون ، نمی‌دونم چرا اما عجیب از این میترسیدم که دیگه ازش متنفر نباشم .

از ظهر گذشته بود که یکی در اتاق زد ، مامان طبق معمول نبود . شهرزاد اومد داخل ، روسریشو انداخت کنار موهاشو پشت گوشش زد و گفت قشنگه؟ نگاه به گوشواره  نقره توی گوشش انداختم ، با اون نگین فیروزه خیلی قشنگ بود .

شهرزاد خندید و گفت چشاتو ببند ، چشامو بستم که دیدم یه چیزی انداخت تو گوشم و گفت لنگه همینو برای توهم خریدم .

بار اول بود بعد مرگ آقا فرهاد کسی برام چیزی می‌خرید ، با ذوق نگاه کردم و کم کم نگاهم رنگ تعجب می‌گرفت . شهرزاد دختر کم خانواده ای نبود ، بدرالملوک خانم سر از پا نمی‌شناخت که مهمون خونش شدن حالا شهرزاد برای منِ دختر کلفت خونه گوشواره خریده بود .

شهرزاد خندید و گفت میشه درشون نیاری؟ خندیدم و گفتم آره ‌. بعد فروغ اولین ادمی بود که منو بخاطر خودم میخواست .

شهرزاد گفت من میرم اتاقم توهم بیا اونجا باشه ؟ خواستم مخالفت کنم که سریع پاشد و گفت بیا بریم دیگه .

وارد اتاقش شدیم که دیدم همایون نشسته رو صندلی کنار پنجره و سیگار می‌کشه . تاحالا ندیده بودم سیگار بکشه ، فضای اتاق پر از دود شده بود .‌

شهرزاد گفت ببخشید نمی‌دونستم شما اینجایی الان میریم بیرون ، خواستم دربیام که ناخودآگاه برگشتم بهش نگاه کردم . همایون متوجه نگاهم شد و گفت چند لحظه بمون کارت دارم .

سر پا منتظر حرف همایون بودم ، نشسته بود رو صندلی و به بیرون نگاه میکرد و گاهی یه پک به سیگارش میزد ، انگار یادش رفته بود من اونجام . تک سرفه ای کردم که گفت شاهگل خسته ام، هیچوقت انقد سردرگم نبودم . ما داریم یه ماه دیگه برمیگردیم تهران . توهم با ما بیا .

تو لحن حرف زدنش دیگه غرور نبود ، چند لحظه مکث کردم و گفتم نمیام .

همایون از جاش بلند شد بهم نزدیک شد و کلافه گفت خسته ام شاهگل .

چرا هیچجوره منو نمی‌بینی ؟

دوباره بهم نگاه کرد و گفت شاهگل منو ببین ، منو نادیده نگیر ، حالم بده میفهمی ؟

گفتم اگر برین تهران حالتون خوب میشه .خواستم از اتاق دربیام‌

همایون گفت نرو ، چند لحظه بمون .

کنار اتاق تکیه داده بودم به دیوار ، همایون رفت لب پنجره و زل زده بود به یه نقطه نامعلوم . سیگار تو دستش سوخته بود ، دلم براش سوخت اما میدونستم عاقبت این دلدادگی فقط  چند روزه

قسمت بیست و دو



میدونستم عاقبت این دلدادگی چند روزه ، وقتی به مراد دلش رسید باید منتظر عروسیش با یه خان زاده تهرانی میموندم و مثل یه کلفت خوب بساط عروسی رو تدارک می‌دیدم و دلخوش به مژدگونی و شیرینی های خانم خونه می‌بودم .

صدای خش دارش منو از فکر و خیال بیرون آورد و گفت شاهگل دردت چیه آخه قربونت برم ؟ دردت سیلی که زدم ؟

اومد جلوم اشاره کرد به صورتش و گفت اگر بزنی آروم میگیری ؟

صداش گرفته بود کلافه دستی برد لای موهاش و گفت از من بهتر هست کسی بخوادت؟ هست ؟ کی از من بهتر شاهگل ؟

از اعتماد به نفسش خندم گرفت ، تو دلم گفتم اموال باباتو ازت بگیرن چی هستی جز یه مرد عصبی و بدنام

صدامو صاف کردم و گفتم اگر از شما فاصله می‌گرفتم بخاطر کینه سیلی که خورده بودم نبود ، کم از این سیلی های ناحق نخوردم . فقط نخواستم که جلو روتون باشم که این فکر و خیال از سرتون بیفته .

همایون گفت دیدی که از سرم نیفتاد حالا چی میگی ؟

یه لحظه مردد شدم تو جواب دادن ، اما تمام توانمو جمع کردم و گفتم نه .

از اتاق بیرون اومدم و دیگه همایون حرفی نزد.

کنار حوض فروغ نشسته بود تا منو دید دستمو گرفت و گفت بیا بشینیم اینجا . دستش سرد بود ، گفتم چرا انقد دستات یخ کرده ؟

نفسشو بیرون داد و گفت همایون نشسته پشت پنجره و داره بهم نگاه می‌کنه ، به همایون نگاه کردم که به حوض خیره شده بود و سیگار می‌کشید .

گفتم فروغ این پسره به تو نگا نمیکنه که ، اصلا گیریم نگاه کنه چه معنی داره بیاد چشم چرونی ، ها ؟

فروغ با ناراحتی گفت شاهگل چرا اینجوریی تو؟ چرا انقد بی احساسی ؟

اصلا معنی دوست داشتن میفهمی ؟ پسره عاشقمه ، وگرنه چرا هربار که راه میفتم بیام باغ دنبال من راه میفته ها ؟

کلافه گفتم اگر عاشقته چرا پا پیش نمیزاره؟ سری تکون داد و گفت نمی‌دونم ، کاش زودتر حرفی بزنه چون شنیدم کم کم میخوان برگردن تهران .

چشمم دوباره افتاد به پنجره ، همایون دیگه به استخر وسط عمارت نگاه نمی‌کرد ، به منم نگاه نمی‌کرد .

دستاشو برده بود لای موهاشو و سرشو پایین انداخته بود .

دلم میخواست زودتر برن تهران ، میترسیدم بلایی که سر نامزد حسن آورده سر منم بیاره .

قبل همایون به هر مردی رسیده بودم با لبخند بهم جواب داده بود و بدش نمیومد برای اون باشم ، برام عادت شده بود که هر کسی حداقل برای خلوت خودش منو بخواد و جلوی بقیه بگه این دختر ناقصه و به درد زندگی نمیخوره.

بعد اون همایون بیشتر سعی می‌کرد بیاد کوشک پشتی تا منو ببینه و من بیشتر از هر وقتی سعی میکردم از اتاقم بیرون نیام..

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

بی خبر 🥺💔

ftmh1390 | 21 ثانیه پیش

سوال؟

sanazx | 32 ثانیه پیش
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز