2752
2734
عنوان

داستان واقعی بنام مهرانگیز

| مشاهده متن کامل بحث + 212465 بازدید | 1894 پست
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



قسمت پنجم



چند سال بعد...

چند روز بود توی راه بودیم ، پوست سفیدم توی آفتاب سوخته بود . بعد از فوت آقا فرهاد کار بدرالملوک خانم همین بود که وقت و بی وقت از اون شهر فرار کنه و بره شهر آبا و اجدادی خودش ، اونجا کوشک بزرگی داشت با ده تا اتاق و دو تا مهمون خونه بزرگ حتی یه شاه نشین و یه کوشک پشتی با  پنج تا اتاق خدم و حشم داشت .

بدرالملوک خانم بعد فوت آقا فرهاد  دل و دماغ هیچ کاری نداشت . حتی می‌گفت دلم نمی‌خواد هیچ اسبی رو ببینم ...

تمام عمر روی سوارکاری با  اسب قمار کرد و تهش یه روز توی مسابقه جوری اسب زمینش زد که سه روز تب کرد و خون بالا می‌آورد عاقبت هم توی جوونی از دنیا رفت ...

تو فکر و خیال خودم بودم که فروغ گفت شاهگل میگم بنظرت برسیم شیراز درختا هنوز شکوفه داره؟ خندیدم و گفتم نمی‌دونم ولی کاش داشته باشه

فروغ لبخندی زد و گفت آره ، اینجوری تمام روز میریم تو باغ میچرخیم ...

عاقبت رسیدیم آخر شب رسیدیم به اطراف شیراز و شهر بدری خانم...

صبح با صدای آواز پرنده ها بیدار شدم ، چشمامو که باز کردم شاخه پر از شکوفه گیلاس دیدم که از پنجره معلوم بود . مامان توی اتاق نبود ، رفتم توی باغ و چشامو رو به آسمون کردم . وزیدن نسیم بین موهام احساس میکردم ، حتی عطر شکوفه های گیلاس بین موهام استشمام میکردم ، اینجا انگار خود بهشت بود هیچ دلشوره و غصه ای تو اون لحظه نبود .

دست بردم و درخت گیلاس تکوندم ، شکوفه ها از درخت ریختن و توی آسمون بالا سرم میرقصیدن و آهسته میریختن رو زمین . قهقهه ای زدم و کارمو دوباره تکرار کردم .

یه صدای مردونه از پشت سر آهسته گفت موهات همیشه رنگ طلاس یا تو آفتاب اینجوری میدرخشه؟

انگار دیگه شکوفه ها نمیرقصیدن ، همه چی بی حرکت ایستاده بود تا من برگردم و چشمم به صاحب صدا بیفته .

پسر خندید و گفت خدا تافته تو رو جدا بافته؟ چشاتم که رنگ اسمونه

قسمت ششم



چشاتم که رنگ اسمونه دختر ...

نگاه به سرتاپاش انداختم ، چشمای ریز مشکی ، قد بلندش ، موهای کم پشتش .

سرمو پایین گرفتم و بدون این که جوابی بدم رفتم سمت اتاق فروغ .

من و فروغ از بچگی باهم بزرگ شده بودیم ، مادرم می‌گفت همزاد همیم چون تو یک روز به دنیا اومدیم . اما همه میگفتن من نحسی داشتم و فروغ خوش یمن بوده برای همین مادرم زیاد با من خوب نبود ، مهرانگیز خانم  هم با من خوب نبود .

خدابیامرز آقا فرهاد تا وقتی زنده بود نمیذاشت آب تو دل من تکون بخوره همیشه دوسم داشت برعکس آدمای اون خونه که منو مایه نحسی میدونستن می‌گفت از خوش قدمی تو بوده که دخترم فروغ به سلامت دنیا اومده ...

با به خاطر آوردن خاطره آقا فرهاد غمم گرفت ، حدودا سه سال پیش بود ، وقتی ده سالم بود یه روز خبر آوردن تو شرط بندی مسابقه اسب بهش لگد زده و از اسب افتاده بعدشم سه روز تمام تب کرد و خون بالا می‌آورد و بعدشم رفت انگار که هیچوقت نبوده ...

به خودم اومدم و دیدم تو عمارت شاه نشین پشت اتاق فروغم ، چند تا تقه به در زدم و گفتم فروغ هستی ؟

فروغ گفت اره، درو باز کردم و به موهای مشکیش که مشغول گیس کردنشون بود نگاه کردم ، فروغ خندید و گفت چرا انقد سرخ شدی ؟ با خنده گفتم یه پسره تو باغ بود نامحرم ، منم فکر کردم کسی تو باغ پشتی نیس ولی منو دید .

فروغ خندید و گفت اووو کجای کاری ، چند تا از دوستای قدیم مادر بزرگم اومدن اینجا و قراره چند وقتی بمونن .

گفتم بدر الملوک خانم نگفته بود که ،فروغ گفت چه بدونم حالا پسره چه شکلی بود ؟ اینو با شیطنت خاصی گفت . خندیدم و گفتم چیز به درد بخوری نبود تازه خیلی هم هیز بود .

فروغ بلند خندید اونقدر بلند که بدرالملوک خانم صداشو شنید ، درو باز کرد و رو به من گفت حناق بگیری دختر این چه طرز خندیدنه ؟ طوری نخند که آبروم جلوی دوست و آشنا بره . چه معنی داره صدای دختر از دروازه خونه بره بیرون

2731

قسمت هفتم



اینو گفت و با اخم غلیظی درو بست و رفت ، فروغ با ناراحتی گفت ببخشید .

گفتم فدای سرت عادت دارم...

از بچگی همین بود ، همیشه فروغ انجام میداد و من تنبیه میشدم ، بدری خانوم از همون روز تولدم از من بیزار بود می‌گفت هم برای بابات نحسی داشتی هم برای ما ، اصلا خودتم نحسی که چهارتا انگشت داری .

نگاه به دست چپم انداختم ، با خودم فکر کردم پسره دست چپمو ندید وگرنه با خودش می‌گفت واقعا خدا تافته اینو جدا بافته ...

با فروغ رفتیم تو باغ ، وای از بهار شیراز ، بوی گل و شکوفه ها ادمو دیوونه میکرد .

چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم که همون صدای آشنا اینبار از مسافت دورتری گفت فروغ خانم ببخشید که صبح نشناختمتون ، چشامو باز کردم که فروغ گفت ولی من صبح شما رو ندیدم .

مرد دستپاچه گفت ببخشید من فکر کردم ایشون فروغه .

نگاهش کردم و گفتم من شاهگلم ، دختر کنیز خونه . مرد انگار بادش خوابیده بود و پنچر شد ، گلوشو صاف کرد و گفت اردیبهشت اینجا خیلی قشنگه ، مخصوصا که قراره یه مدت طولانی اینجا بمونیم کنار شما .

از دور مامان داشت نگاهمون میکرد ، میدونستم برای حرف زدن با مرد غریبه حتما یه کتک حسابی میخورم برای همین ازشون دور شدم .

تو باغ پر آدم جدید بود ، یه خانواده ده دوازده نفره .

دهقان باغ هم که یه مرد پیر بود مرده بود و حالا بجاش یه خانواده دیگه اومده بودن ، زنشو همون دیشب موقع ورود دیدم ، جوون بود شاید نهایت بیست سال ، داشتم می‌چرخیدم که از دور یه پسر بیل به دست بهم نزدیک شد و آهسته سلام کرد و رد شد . حتی بهم نگاهم ننداخت ، با خودم فکر کردم بیخود نبوده بدری خانم برای باغ دهقان جوون آورده ، حتی سرشو بالا نگرفت .

فروغ نفس زنون اومد پیشم و گفت دیدیش؟ همایون همایون که میگن همینه ، همون که مادرش بعد هشت شکم‌ دختر اینو زاییده ، تازه باباش یه زن دیگه هم گرفت از قضا اونم سه شکم دختر زایید .

سوگلی یه ایل و طایفس ، چشاشو باریک کرد و گفت بنظرت از من خوشش اومده بود که دنبالم میگشت؟

سکوت کردم و چیزی نگفتم ، فروغ خندید و گفت شوخی کردم مارو چه به اینا ...

🌹دوستان داستان تازه شروع شده از زبون شاهگل و قسمت های قبلی یک جورایی مقدمه بود برای آشنایی ...

تازه وارد های جدید خوش اومدین


قسمت هشتم



فروغ گفت شوخی کردم ما رو چه به اینا .

باغ اونقدر آدم جدید داشت که به هر کی می‌رسیدم با احترام بهم سلام میکردن ، هنوز هیچکس انگشت دست چپمو ندیده بود که بفهمه‌ کلفت این خونم نه خانم خونه .

متوجه نگاهای زیر چشمی آقا همایون به خودم بودم ، بدری خانم تمام توجهش به این خانزاده بود . به گمانم توی سرش فکر و خیالاتی برای همایون و فروغ دیده بود .

نزدیک غروب بود و هوا کم کم داشت تاریک میشد ، از عمارت فاصله گرفته بودم و سمت باغ بودم که حس کردم یه نفر پشت سرمه ، به سرعت برگشتم که همایون پشت سرم دیدم خندید و گفت ترسیدی ؟ سری به نشونه نه تکون دادم و خواستم ازش فاصله بگیرم که گفت بهت یاد ندادن آقای خونه تا بهت اجازه نداده نباید راهتو بگیری و بری ؟

گفتم شما آقای خونه من نیستی ، آقای خونه ما آقا فرهاد بود که به رحمت خدا رفت ، خندید و گفت هستم الآنم بهت میگم بری بساط قلیون و چایی رو بیاری اینجا برام پهن کنی .

از نوع نگاهش خوشم نمیومد ، کف دستم عرق کرده بود که همایون گفت چیه نکنه فکر کردی چون با فروغ خانم اشتباهت گرفتم الآنم باید از موهات و چشمات تعریف کنم ؟ الان بیشتر از چشمات وصله گوشه پیرهنت به چشمم میاد .

نگاه به گوشه پیراهنم کردم اصلا وصله ای نداشت ، بتول خانم مادر مهرانگیز بعد آقا فرهاد تنها آدمی بود تو این خونه که از من بدش نمیومد ، می‌گفت بنظر من تو نحس نیستی و همیشه برام لباس می‌خرید . اولین بار اون بود که به مادرم گفت شاهگل توی این خونه لازم نیست کار کنه .

تو فکر و خیالاتم بودم و به گوشه پیراهنم نگاه میکردم که صدای بدری خانم به گوشم خورد ، با همون تحکم همیشگی عصاشو به زمین زد و گفت از آب و هوای اینجا راضی هستی خانزاده؟

همایون خندید نو کمک بودم که صدای بدری خانم پشتمو لرزوند . داد میزد شاهگل کجایی ؟؟؟

به سرعت از پله ها اومدم بالا که گفت از باغبون تا آشپز و رخت‌شور اینجا همه جدیدن باید حساب کار دستشون بیاد که اینجا احترام صاحب خونه رو نگه دارن .

دستمو گرفت و گفت فلک که بشی میفهمی ...

فلک داد دست همون پسره باغبون که توی باغ دیده بودمش ، ضربه اول که زد صدام در نیومد ، دومی رو که زد بدری خانم گفت انقد بزن که از حال بره ...

قسمت نهم


دومی رو که زد بدری خانم گفت انقد بزن که از حال بره ... سومی رو که زد جوری جیغ کشیدم که همه آدمای کوشک پشتی هم حتی صدامو شنیدن . پسر باغبون سعی می‌کرد آروم تر بزنه ولی حتی نوازش باد بهاری هم روی جای ترکه چوب انار فرقی با فلک نمی‌کرد طوری جیغ میزدم که مزه خون تو دهنم حس میکردم ، پرده اشک توی چشام اجازه نمی‌داد آدما رو درست ببینم پسر بین ضربه ها فاصله مینداخت تا کمتر درد بکشم ، اما از یک جایی به بعد پاهام سر شده بود دیگه درد حس نمی‌کردم فقط به حال خودم و دردی که تو دلم بود اشک میریختم ، مادرم از روی ایوون طبقه دوم همراه مهرانگیز خانم داشتن نگام میکردن و براشون مهم نبود . سرمو به سمت دیگه برگردوندم و فروغ دیدم که اشک می‌ریخت و می‌گفت تو رو خدا بسه ، از دور یه آدم می‌دیدم که داشت میدوید ، نمی‌تونستم درست ببینم ، صدای همایون اومد که داد زد چه غلطی داری می‌کنی ؟ پسر گفت فرمایش خانم بوده . همایون گفت بسه دیگه هرکارم که کرده عبرت گرفت دیگه تکرارش نکنه . پسر که دست کشید فروغ با هق هق اومد و گفت شاهگل خیلی درد می‌کنه ؟ چشام می‌سوخت و نمی‌تونستم بازش کنم ، زیر بغلمو گرفت و به کمک یکی از کارگرای خونه میخواستن منو بیارن تو اتاقم که بدری خانم گفت می‌ره تو زیر زمین می‌خوابه ، زیر زمین شبیه سرداب بود . توش آذوقه سال میذاشتن سرد و تاریک . دختری که همراهم بود گفت نگران نباش تو زیر زمین یه اتاق هست که تاریک نیست اونجا کسی زندگی می‌کنه بیا ببرمت اونجا . هر قدمی که پام رو زمین میذاشتم به زمین و آسمون لعنت می‌فرستادم ، آهسته گفت چیکار کرده بودی؟ گفتم آقا همایون گفته بهش بی حرمتی کردم . صورتشو نزدیک تر کرد به صورتم و گفت ای درد بگیره این آقا همایون ، مرتیکه دیده بر و رویی داری توهم حتما خندشو جواب ندادی و عاقبتت این شده ... حالا فهمیدم چرا ازم ناراحت بود ... روی زخمم فروغ ضماد میکشید و هق هق میکرد آهسته گفت شاهگل من اگر روزی خانم این خونه بشم نمیزارم کسی بهت زور بگه ، به قول بابا فرهاد تو عین خواهرمی خدا فرستادت که تنها نباشم ... کاش بابا زنده بود تو دلم با بغض گفتم کاش... تنها تصویری که از یک مرد داشتم آقا فرهاد بود ، یک بار نگاه بد به مادرم ننداخت و همیشه هوای منو داشت ... لعنت به هر چی اسبه و مسابقه تنها تو زیر زمین دراز کشیده بودم و اشکا رو صورتم شوره بسته بود لبام خشک بود و آب میخواستم صدای پای یک نفر نزدیک شد ، از صداش که گفت دزدی کرده بودی یا بی عفتی که اینجوری فلک شدی متوجه شدم همایونه...

قسمت دهم



متوجه شدم همایونه .

نزدیکم شد و دست زد به کف پام خواستم پامو از دستش بیرون بکشم که محکم خورد به زمین و خیسی قطره های خون روی پام احساس کردم .

همایون گفت چته این کارا چیه؟ چیکار کردی که اینجوری تو حیاط فلکت کردن؟

با بغض گفتم یعنی نمیدونی ؟ بخاطر این که به جنابعالی احترام نذاشتم . همایون پوزخندی زد و گفت شک ندارم یا دست کجی کردی یا سر و گوشت با این پسر باغبونه میجنبیده وگرنه هیچ دختری رو بخاطر همچین چیزی تو حیاط فلک نمیکنن .

داشت ازم دور میشد که داد زدم ولی من هردختری نیستم ، گفت آره

تو زبونت از همه دخترای این جا دراز تره ، اما کوتاه میشه ...

نگاه به انگشت دستم کردم ، پس هنوز ندیده بود نحسم.

پشت سر دختری که منو آورده بود زیر زمین اومد داخل ،  دستمال تمیز آورده بود تا پاهامو باهاش ببنده می‌گفت خونریزی داره و اینجوری خشک نمیشه .

با ناراحتی گفت شاهگل جان یه وقت از برادر من کینه به دل نگیری و نفرینش کنی ها ... چشامو باریک کردم که گفت همون که تو رو فلک کرد. اسمش حسنه

اونم خدمه اینجاست خب چیکار کنه ؟ مامور و معذور اگر می‌گفت نه خودشم کنار تو فلک میشد .

از درد آه کشیدم و گفتم فکر میکردم شوهرته . عرق پیشونیشو با پشت دست پاک کرد و پارچه رو دور پام می‌پیچید بهم نگاه نمی‌کرد اما حس کردم داره اشک می‌ریزه گفت خدا ازش نگذره قرار بود الان زن داشته باشه زندگی داشته باشه اما این همایون بی همه چیز زنشو از راه بدر کرد

حوصله سوال بیشتر نداشتم ، اونم بیشتر توضیح نداد .

چقدر این بهار برام خوشایند بود از ثانیه اولی که چشم باز کردم و شکوفه ها رو دیدم چشمم به همایون و فلک افتاده بود.

نزدیک صبح بود و خواب بودم اما صدای پای یه نفر می‌شنیدم که بهم نزدیک میشد ، با تکونش از خواب بیدار شدم بهش نگاه کردم همایون بود که داشت لباساشو درمی‌آورد .

هنوز میخواستم جیغ بزنم که دستشو جلوی دهنم گرفت و خودشو انداخت روم ...

نفسم بالا نمیومد و نمی‌تونستم جیغ بزنم

قسمت یازدهم



نفسم بالا نمیومد و نمی‌تونستم جیغ بزنم بالاخره فریاد زدم و نفس نفس زنون از خواب پریدم ، عرق ترس روی پیشونیم بود ... حالم اونقدر بد بود که زرداب بالا میاوردم ، صدای پای یکی بهم نزدیک شد .‌ خودش بود ... مگه میشد یه روزه انقد از کسی متنفر بشی ؟ خواستم چیزی بگم ولی نفسم درنمیومد ، آهسته گفت چی تو رو انقد ترسونده؟ بی خواب بودم توی حیاط که صدای جیغتو شنیدم .‌.. یک قدم بهم نزدیک تر شد و دستام بیشتر می‌لرزید ، صداشو آروم تر کرد اونقدر که به سختی شنیده میشد گفت خوبی دختر ؟ چرا باهات همچین کاری کردن؟ یعنی به خاطر حرف من تو رو فلک کردن ؟ دستامو گذاشتم رو صورتم و به پهنای صورتم اشک میریختم و گریه میکردم ، وقتی خوب گریه کردم متوجه نگاه همایون به دست چپم شدم ... بدون این که حرفی بزنه ازم دور شد ... خدا رو هزار بار شکر کردم ، حتما با خودش گفت نحسی من دامنشو نگیره برای همین گذاشت رفت . صبح روز بعد با درد از خواب بیدار شدم ، بار اول نبود فلک میشدم ، یادمه بچه بودم و سال اولی بود که آقا فرهاد مرده بود اونقدر بدری خانم منو فلک کرد که پاهام غرق خون بود منم اومدم تو حیاط و پاهامو گذاشتم تو برف . مادرم و مهرانگیز خانم هم میگفتن وقتی بدری خانم حرفی میزنه باید بگی چشم ، خیره سری که تنبیه میشی . بعد چند روز تازه به زور می‌تونستم راه برم ، بتول خانم پاهامو حنا گذاشت تا پوست پام کلفت باشه . با غصه نگاهم کرد و گفت زیاد دم پر این بدری خانم نباش بلکه یه روز سرشو بزاره زمین و ما راحت بشیم . فروغ تمام حواسش پی همایون بود ، مخصوصا از موقعی که فهمیده بود اهل تهرانه و اونجا برای خودش دم و دستگاهی داره دیگه شیفته همایون شده بود . سعی می‌کرد زیاد پیش همایون آفتابی نشم ، اصلا از کوشک پشتی درنمیومدم تا چشمم به چشمش نخوره ... زخم جسمم داشت خوب میشد ، پاهامو تو آب چشمه داشتم میشستم که حسن اومد سمتم یکم این پا اون پا کرد وقتی دید من می‌خوام از پیشش برم گفت نترس کسی این دور و بر نیست که خبر ببره برای بدری خانم . راستش برای اون روز منو ببخش ، چه کنم منم مثل تو افتادم دست این قوم الظالمین ... بخدا آروم میزدم که ، پریدم وسط حرفش و گفتم تو تقصیری نداشتی عین اون فلک یه وسیله بودی الآنم زخما ریخته و دارم خوب میشم . حسن خندید و گفت برو خدا رو شکر کن زخما رو پات بوده گاهی دل آدم زخم میشه هیچوقت هم اون زخم خوب نمیشه ، هی سر وا می‌کنه و تازه میشه فقط میتونی فشارش بدی این دل صاب مردتو تا بدتر نشه

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز