دوران مجردی بابات عین سگ برخورد کنه باهات
عاشق بشی و با هزار امید ازدواج کنی و بری شهر غریب. اونم طبقه بالای خانواده شوهری که از شب اول عروسی اون روی واقعیشو نشونت بده و خانوادش بدتر سواستفاده کنن از رفتار شوهرت و از تنهاییت.
شوهرت به هیچی اهمیت نده و چند روز بعده عروسی حلقتو بفروشی پاشی بری سرکار تا یه تیکه غذا بیاری توو خونه ای که در واقع عین قفس کنترل میشی توش.
خوبی کنی بگن نمیکردی، بدی کنی بگن چرا اینجوری شدی.
اگه نظر بدی توی زندگی خودت هیشکی اجازه نده حتی طایفه شوهر. شوهرتو شب به شب ببینی و مدام کنار خانوادش باشه. خانواده ای که بارها توو روت گفته باشن که ما برو خونه بابات ما تو رو نمیخایم.
چون میدونن که نمیتونی برگردی و کنار پدرت بدتر عذاب میکشی. تنها باشی بی کس باشی. بیارن یه تیکه غذا پرت کنن جلوت و برن. مادرتو ماه ها نبینی. حتی نتونی دردتو بهش بگی. ولی کوچکترین اعتراضی که به شوهرت کنی کل طایفه بفهمن. خواهرشوهرت مدام خونه مادر باشه ولی تو نتونی حتی با خیال راحت زنگ بزنی و حرف بزنی چون مدام کنترل میشی. هیشکی نتونه بیاد دیدنت هیچ دوستی توی شهر غریب نداشته باشی. بچه بخای شوهرت بگه لازم نکرده. مریض بشی خودت بری دکتر. از موندن کنار خانواده شوهر که دیگه نگم، هیچ زندگیه شخصی ای نداشته باشی و هر ثانیه تنهایی و تنهایی و تنهایی…
بعد از همه ی اینا برگردن بگن تو اعصابت مشکل داره پسر ما سالمه. کاری کنن که خودتو سرکوب کنی هربار. من قربانی هوس شدم.این عشق نبود حس گذرا بود که توی یه شب بعد از ر*ابط*ه تموم شد. اینا گوشه ای از زندگیمه با ۲۲ سال سن. سرمو انقدر کوبیده به دیوار که الان نمیتونم گردنمو نگهدارم تکیه دادم به دیوار. آیا حق ندارم به خودکشی فکر کنم؟