2733
2734
عنوان

هیچوقت پدر و مادرم رو نمیبخشم ..

| مشاهده متن کامل بحث + 4073 بازدید | 63 پست

تا اینکه وقتی بیست و خرده ای سالم شد اندازه یه آدم پنجاه ساله غم داشتم و خیلی تنها بودم دلم میخواست یک همراه داشتم که این مشکلات رو باهاش تقسیم کنم رابطم با برادرم خیلی خوب بود ولی اون نمیتونست منو ساپورت عاطفی کنه چون خودش از لحاظ روحی بسیار حساس و شکننده شده بود و مشکلات زندگی مامانم و برادر کوچیکم روز به روز بیشتر میشد 

تا اینکه من ازدواج کردم ( وارد مقوله زندگی خودم نمیشم چون خیلی طولانی میشه ) و همیشه سر قولم بودم که همانطور که مادر و پدرم باعث اینهمه سختی کشیدن در زندگی ما شدند من هرگز چنین ظلمی رو در حق یه بچه دیگه نمیکنم 

تمام نا تمام من
با تو تمام می شوم ..


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

خلاصه پدرم ، پیر شد و بیماریهای جسمی داره و چون آدم خوش اخلاقی نبود همیشه تنهاست و من الان دلم نمیاد تنهاش بذارم چون بجز من کسی رو نداره و بخوام منصف باشم الان که پیر شده کمی مهربانتر از گذشته شده 

مامانم روز به روز عصبی تر و افسرده تر و دچار عذاب وجدان شدید با هیچکس هم ارتباط نداره و برادری که هرگز طعم خانواده رو نچشیده و یه عالمه مشکلات پرخاشگری و اینا داره ( درس نمیخونه سر کار نمیره )

و منی که همیشه این وسط بین اینا سرگردان بودم و مشغول بیماری و مریضی و مشکلات اینا بودم 

تمام نا تمام من
با تو تمام می شوم ..

اینکه میگن گذشته در گذشته اصلا اینطور نیست 

مشکلات مادر و پدرم بمن به ارث رسیده وقتی بابام تنهاست مریضه نیاز به دکتر داره من چطور بگم بمن چه؟ حتی اگر خودش هم تنهایی بخواد بره دکتر من دلم براش میسوزه چون سختشه گناه داره

من هیچوقت روح و روان سالمی نداشتم که بخوام بفکر خودم باشم همیشه از همه نیازهای خودم گذشتم که بلکه بتونم جو نا آرام و متشنج خونه رو آرام کنم .

تمام نا تمام من
با تو تمام می شوم ..
2731

الان که چهل و یک سالمه ، دلم برای خودم میسوزه گاهی دلم میخواست یه دخترکی داشتم که با هم وقت میگذروندیم .

( تاپیک قبلی هام  رو اگر دوست داشتین ببینید) .

قسمت نشد من بچه دار بشم همیشه در هر برحه ای از زندگی من باید حسرت یه چیزی رو بخورم 

ولی هزاران بار حاضرم خودم تنها باشم و افسوس و حسرت بچه نداشتن رو بخورم ولی بچم مثل خودم اینهمه سختی نکشه 


تمام نا تمام من
با تو تمام می شوم ..
عزیزم سعی کن شما مامان خوبی باشی. گذشته رو رها کن و تو حال زندگی کن

دورت بگردم تو زندگی برای بقیه سعی کردم مامان باشم 

قسمت نشد خودم بچه داشته باشم 

تمام نا تمام من
با تو تمام می شوم ..
زندگی شمارو باید خیلی ها بخونن که متوجه بشن قبل بچه دارشدن به همه چیز فکر کنن بچه عروسک نیست  ک ...

حرفات رو باید با طلا نوشت .

من هیچوقت نفهمیدم فرزند ناخواسته یعنی چی؟ ( مامانم میگه تو نفهمی که نمیفهمی ناخواسته یعنی چی چون خودش آخری رو ناخواسته باردار شد) ولی بنظر من آدما سهل انگاریشون رو میخوان توجیه کنند میگن ناخواسته 

یا با اینهمه مشکلات چطور انقدر راحت بچه دار میشن؟ 

اصلا ذره ای به آینده اون بچه بیچاره فکر کردن؟

تمام نا تمام من
با تو تمام می شوم ..
2738
پدرش دیگه نیومد سراغش؟

نیومد تا پارسال که فهمیدیم فوت کرده 

فقط چند سال پیش یکبار تماس تلفنی گرفته بود که مادر و برادرم انقدر ازش کینه داشتند باهاش حرف نزدند 

تمام نا تمام من
با تو تمام می شوم ..
برادرات الان تو چه وضعی هستن شغلشون چی هستش؟

برادر بزرگم از لحاظ تحصیلی خوبه و مهاجرت کرده ولی از لحاظ

روحی خوب نیست همیشه من و اون مادر و پدره مامان بابامون بودیم همش استرس داره همش نگرانه دچار حملات پنیک میشه ( حتی بچه بود شب ادراری داشت) کلا آدم شادی نیست خیلی تنهاست ،  

برادر کوچیکم ۲۳ سالشه ، اون از ما مشکلاتش خیلی بیشتره 

چون وقتی بدنیا اومد مامانم در بدترین شرایط روحی روانی بود پدر هم که نداشت ، درس نمیخونه و اصلا مسئولیت پذیر نیست ، همش میگه من برای هیچکس مهم نیستم همش رفیق بازی میکنه ، محبت من و داداشم رو هم قبول نداره 

تمام نا تمام من
با تو تمام می شوم ..

اینایی رو که گفتم گویای حتی ذره ای از درد و رنجی رو که در زندگی کشیدم هم نبود 

ولی شمایی که هنوز ازدواج نکردین 

شمایی که ازدواج کردین شرایط خوبی ندارین و میخواین بچه دار بشین 

و از همه مهمتر شمایی که بچه دارین تو رو خدا وسط دعواهاتون به اون طفل معصوماتونم فکر کنید شما مسئول اونا هستین 

من وقتی پیش روانشناس میرم میگه تو الان دیگه خودت باید زندگی خودت رو بسازی و خودت مسئول خوشبختی خودت هستی نه دیگران ولی اینطور نیست اینا همش حرفه 

البته من خیلی رو خودم کار کردم که از ایفا کردن نقش قربانی بیرون بیام 

ولی همیشه احساس میکنم آدم بیخودی هستم مودبانه ترش اینه که مفید نیستم اعتماد بنفس و عزت نفس ندارم، چون از بچگی هیچکس با من محترمانه برخورد نکرده و تو سرم زدند 

مامان و بابام ، نفرت شون از همدیگه رو سر من خالی میکردند 

حالا هر روز روانشناس و ال و بل که تازه تو سن چهل سالگی بتونم برای خودم ارزش قائل باشم 


تمام نا تمام من
با تو تمام می شوم ..

یه احساس متناقض دارم که بابتش خیلی خجالت میکشم و از خودم واقعا بابت این احساس متنفرم 

در عین حال که مادر و پدرم رو خیلی دوست دارم ازشون هم متنفرم 

تمام نا تمام من
با تو تمام می شوم ..

همش حسرت اینو میخورم کاشکی یه دخترکی داشتم بهش محبت میکردم عاشقانه دوسش داشتم تمام کمبودهای خودمو براش جبران میکردم هیچوقت تو سرش نمیزدم و هر طوریکه بود بهش افتخار میکردم

ولی به این فکر میکنم که رابطه ی مامانم و مادر بزرگم هم خیلی بد بوده از بچگی اصلا مادربزرگم به مامانم محبت نکرده و بزور شوهرش داده و .. 

مامانم همیشه خیلی سعی میکرد مادر خوبی برای ما باشه ولی شرایطش انقدر بد بود که زیر بار مشکلات له شد و علیرغم میل باطنیش نتونست 

همیشه با خودم میگم نکنه منم نتونم مادر خوبی باشم 

خلاصه ما که قید مادر شدن رو زدیم و با بچه دار نشدن ما دنیا مقطوع النسل نمیشه بلکه کمک به بشریت کردم که آدمهای با روح و روان سالم بدنیا بیان 

من معتقدم فقط آدمهای خوشبخت از همه نظر ( خانوادگی ، مالی ، روحی و .. ) باید بچه دار بشن و گرنه صرفا زاد و ولد 

باعث بدبختی بیشتر هست 


تمام نا تمام من
با تو تمام می شوم ..
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

معرفی فیلم

matild_a | 29 ثانیه پیش
2687