اینایی رو که اینجا مینویسم فقط برای درد و دل هست چون بعضی حرفا هست که خیلی تو دل آدم سنگینی میکنه و آدم به هیچکس هم نمیتونه بزنه
ماجرا مربوط به سی سال پیش هست و من الان زنی ۴۱ ساله هستم.
ما از بچگی زندگی پر تلاطمی داشتیم همیشه بین مامان بابام دعوا بود و من و داداش کوچیکم مدام استرس داشتیم
تا اینکه بالاخره وقتی من یازده سال و برادرم هشت سالش بود مادر و پدرم از هم جدا شدند خیلی دوران سختی بود تا ما بزرگ شدیم در واقع ما خودمون ، خودمون رو بزرگ کردیم چون همیشه یک جای کار میلنگید وقتی پیش بابامون بودیم دلمون برای مامانم تنگ میشد و وقتی پیش بابامون بودیم ، مامانم بود و یک عالمه مشکل برای یک زن تنها ..
خلاصه از وقتی که خیلی کوچولو بودم مثلا چهار سالم بود همیشه فکر میکردم مامان داداش کوچولوم هستم و باید ازش خوب مراقبت کنم چون هیچکس تو خونه بفکر ما نبود همیشه تو خونه قهر و دعوا و تشنج بود این حالت برای همیشه در من باقی موند و همه جا برای همه من نقش مامان رو بازی میکردم حتی در روابط عاطفیم هم نتونستم هیچوقت یک زن واقعی باشم