2737
2734
عنوان

هیچوقت پدر و مادرم رو نمیبخشم ..

3981 بازدید | 63 پست

اینایی رو که اینجا مینویسم فقط برای درد و دل هست چون بعضی حرفا هست که خیلی تو دل آدم سنگینی میکنه و آدم به هیچکس هم نمیتونه بزنه 

ماجرا مربوط به سی سال پیش هست و من الان زنی ۴۱ ساله هستم.

ما از بچگی زندگی پر تلاطمی داشتیم همیشه بین مامان بابام دعوا بود و من و داداش کوچیکم مدام استرس داشتیم 

تا اینکه بالاخره وقتی من یازده سال و برادرم هشت سالش بود مادر و پدرم از هم جدا شدند خیلی دوران سختی بود تا ما بزرگ شدیم در واقع ما خودمون ، خودمون رو بزرگ کردیم چون همیشه یک جای کار میلنگید وقتی پیش بابامون بودیم دلمون برای مامانم تنگ میشد و وقتی پیش بابامون بودیم ، مامانم بود و یک عالمه مشکل برای یک زن تنها .. 

خلاصه از وقتی که خیلی کوچولو بودم مثلا چهار سالم بود همیشه فکر میکردم مامان داداش کوچولوم هستم و باید ازش خوب مراقبت کنم چون هیچکس تو خونه بفکر ما نبود همیشه تو خونه قهر و دعوا و تشنج بود این حالت برای همیشه در من باقی موند و همه جا برای همه من نقش مامان رو بازی میکردم حتی در روابط عاطفیم هم نتونستم هیچوقت یک زن واقعی باشم 


تمام نا تمام من
با تو تمام می شوم ..

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2728

تا اینکه وقتی من هفده سالم شد مادرم مجددا ازدواج کرد و بچه دار شد و متاسفانه ازدواجش شکست خورد و شوهرش بعد از بدنیا اومدن بچه اونا رو ترک کرد .

و مشکلات مامانم صد چندان شد من خیلی دلم برای داداش دومیم میسوخت هرگز از کلمه ناتنی استفاده نکردم چون مثل بچم دوسش داشتم 

تمام نا تمام من
با تو تمام می شوم ..

زندگی شمارو باید خیلی ها بخونن که متوجه بشن قبل بچه دارشدن به همه چیز فکر کنن بچه عروسک نیست  که بعدا راحت رهاش کنیم اگه واقعاصلاحیت پدر و مادر شدن ندارن یا تو زندگی کلی مشکل هست یکی وارد نکنن کاش بفهمیم اگه ما بچه نداشته باشیم قرار نیست نسل آدم ها منقرض بشه

شب‌هایی در زندگی‌ام بود که خیال می‌کردم تا صبح، زیر انبوهِ رنج متلاشی خواهم شد،                 اما صبح شد..

منم مورد بی مهری پدر مادرم قرار گرفتم از بچگی تا الان که ۴۰ سالمه 

پدرم یه آدم‌زورگو و حسود عقده ای واگذارش کردم به خدا مادرمم یه آدم ساده مظلوم که همیشه از ترس بابا صداش در نیومده و گوش به فرمان اون بوده هیچوقت نتونست مثل یه مادر پشتم باشه از ترس پدرم دلم برای مادرم میسوزه ولی گاهی میگم حقشه چرا باید اینقدر مظلوم باشه آخه چی کم داشت اصلا از نظر خانوادگی بهم نمیخوردن و نمیخورن پدرم یه رعیت زاده معمولی که معلوم نیست چه زندگی داشته که اینقدر حسود و عقده ای شده مادرم دختر یه آدم ثروتمند که تو بهترین شرایط بزرگ شده و با چنین آدمی ازدواج کرد اونم با مخالفت پدرمادرش که راضی نبودن الانم پدرم هرچی داره از صدقه سر مادرم و ارثیه پدر ومادری مادرم داره همیشه میگم چرا اینهمه اذیتت کرد جدا نشدی جواب درستی نمیده 

خدایا شکرت
2738

مامانم زنی عصبی شده بود که تنهای تنها بود همه برای ازدواج دوم و مخصوصا بچه دار شدنش مقصر میدونستنش 

مامانم با همه خانواده ش مجبور شد ترک رابطه کنه و برادر کوچیکمم فوق العاده شیطون بود و مامانمم که کوهی از مشکلات روحی و مالی بود اصلا نمیتونست از بچه خوب نگهداری کنه 

من تا اونجایی که در توانم بود سعی میکردم ازش خوب مراقبت کنم و بهش مهربونی کنم ما در هفته دو روز پیش مادرم بودیم .

بعد جمعه ها که برمیگشتیم اون بچه همش گریه میکرد و بی قرار بود و بهونه ما رو میگرفت مادرم افسردگی شدید گرفت روی برادرمم خیلی تاثیر گذاشت 

تمام نا تمام من
با تو تمام می شوم ..

من از بچگی همیشه با خودم میشماردم که کی بزرگ میشیم و راحت میشیم دقیقا زمانیکه میخواستم کنکور بدم و تقریبا بزرگ شده بودیم همه چی از اول شروع شده بود . همیشه من میگفتم چیزی نمیخوام و از خواسته هام به نفع برادرم میگذشتم که اون دفتر و کیف و لباسای بهتری داشته باشه میگفتم از دو نفر یک نفرمون غصه بخوره بهتره تا هر دومون غصه بخوریم میگفتم اون کوچولوتره بیشتر دلش مامانمون رو میخواد بذار حداقل مثلا کیف مدرسه ش نو تر از من باشه 

خلاصه تازه داشت مدرسه و این چیزامون تموم میشد که تمام این بدبختی ها تازه خیلی بیشتر برای داداش جدیدم شروع شد 

تمام نا تمام من
با تو تمام می شوم ..

خلاصه بماند که در طول هفته که پیشش نبودم چقدر اشک میریختم لباساش رو میاوردم بغل میکردم و گریه میکردم میگفتم اون الان بمن نیاز داره، مامانم حوصله ش رو نداره بغلش کنه باهاش بازی کنه و .. 

پیر شدم تا اون بزرگ شد چون در خیلی مواقع اصلا از دست ما کاری برنمیومد با اون شرایط سختی هم که داشت الان خیلی مشکلات روحی و عاطفی داره ، مامانمم کاملا از بین رفته و دچار بیماری شدید روحی شده

تمام نا تمام من
با تو تمام می شوم ..

از بچگی به خودم میگفتم من هرگز ازدواج نمیکنم و بچه دار هم نمیشم، چون بچه ها همیشه باید سختی بکشند و گناه دارند، وقتی پیش بابامون بودیم خانواده پدرم( عمو عمه ها مادربزرگ و ..) خیلی بدی مامانم رو میگفتند و چون ما همیشه تو دست و پای اونا بودیم من جرات طرفداری از مامانم رو نداشتم 

و وقتی هم پیش مامانم بودیم خانواده مامانم به خون بابام تشنه بودند 

مامان و بابامم هم که از هم متنفر بودند و هر موقع میخواستند منو دعوا و تنبیه کنند میگفتند لنگه مامانت بی شعوری یا عین بابات نفهمی 

تمام نا تمام من
با تو تمام می شوم ..
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز