به نظر من تو این اوضاع داغون واقعا رعایت حال همو بکنیم چی میشد اگه مادر اون بچه سعی میکرد بچشو ببره بیرون و خسته بشه تا تو خونه سروصدا نکنه و چی میشد اگه پدر اون بچه سعی میکرد درک کنه و فکر نکنه چون بچشه حق داره هرکاری دلش میخواد بکنه لازمه بگم همسایه معترض تا حالا چند بار تلفنی و با زبون خوش اعتراض خودشو بیان کرده بود!!!
همسایه تا حالا چند بار اعتراض کرده بوده ولی بابا و مامان بچه هم توجه نمیکنن اخرین بارم هم تلفنی بابای بچه ب همسایهه توهین میکنه بعد تو \ارکینگ درگیر میشن و بابای بچه میزنه فقط با یک مشت مرگبار، همسایه معترض و میکشه
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه
دو همسایه در مجتمع مسکونی در مشهد، به خاطر سروصداهای زیاد پسر بچه ۶ ساله از یکدیگر دلخور شدند و به گلایه پرداختند، اما باز هم سروصداهای کودکانه فروکش نکرد و ناراحتی همسایه طبقه پایین از رفتارها و جست و خیزهای پسرهمسایه، به خشم وعصبانیت انجامید تا جایی که بعد از ظهر کنار در پارکینگ با هم درگیر شدند پدر بچه از شدت خشم توان کنترل رفتارش را نداشت در یک لحظه مشت سنگینی را روانه چانه همسایه کرد و او با این ضربه مشت وحشتناک روی زمین افتاد و فوت کرد
فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️
عزیزم برای خودتون بچه آوردین برای همسایه که نیاوردین یه چیزی هست به اسم فرهنگ آپارتمان نشینی ...
بچه ب کناررر همسایه ما تردمیل داره یعنی تمام تن و بدن و خونه ما ما میلرزه ک خانم میخواد ورزش کنه... بدتر از بچه بعضی خانواده هان ک همراه بچشون بدو بدو بازی میکنن بچه جیغ میکشه اینا هم کیف میکنن ما این پایین اعصابمون ب فنا میرههه
به قول دوستمون بهتره بچه دارها طبقه اول بگیرن تا این مشکلات ب وجود نیاد ولی دوست منم دوتا پسربچه داره تو همین کرونا میبرشون ماشین گردی تا خسته بشن تو خونه هم براشون کارتون میذاره و بازی فکری تا سرگرم بشن