چشمه ای بودم در دل بیابان های عطشناک و ریگزارهای تفتیده.
تنها و دور افتاده.
غریب و بی نام و نشان.
نامی از من در میان نبود.
سال ها بود که آن جا بودم؛ میان خاک های ملتهب و زیر آفتاب داغ و سوزان.
آفتاب و باد و مهتاب تنها همنشینانم بودند و گهگاه مسافری که عطش، جانش را به لب رسانده بود.
سال ها از تولدم می گذشت، اما چیزی درونم هر روز می جوشید که این غایت آفرینش تو نیست:
این روزمرگی های یکنواخت و تکرارهای مدام.
سال ها بود که هست شده بودم، اما هستی ام هنوز معنا نگرفته بود.
من بیقرار غایت آفرینشم بودم.
می دانستم که دوباره متولد می شوم و این بار، با عزت و احترامی صد چندان.
آن گاه همه از من به نیکی یاد خواهند کرد و نامم، ماندنی ترین نام ها در تاریخ خواهد شد.
من در انتظار تولدی دیگر بودم.
تولدی در هجدهم ذی الحجه...
تولدی که مرا به اوج برساند و از این بیهودگی های مکرر زندگی، نجاتم بخشد.
من چشمه ای کوچک بودم در دل صحرای خشک و تفتیده عربستان.
ذره ای ناچیز بودم در دل کاینات.
نام و نشانی از من نبود.
کسی مرا نمی شناخت.
اما او آمد و هستی من رنگ دیگری به خود گرفت.
با او من به اوج رسیدم.
گویی پنجه در پنجه دست آسمانی او، این من بودم که بالا رفتم.
نامدار شدم.
عزت یافتم.
و بر سر زبان ها جاری شدم.
من چشمه ای کوچک و ناچیز بودم.
اما نام "علی" مرا دریا کرد...
.
.
.
.
با او همه دریایی می شوند...
" عیدتان مبارک باد "
به وبلاگ منم سر بزنید:http://www.neiestan.ir/