2733
2734
خالی بندیایی که شنیدید بیاید تعریف کنید با هم بخندیمممممم شاد بشیممم ...
جاریمینا که تازه عقد کرده بودن بهش گفتم اصالتا کجایی هستید؟
گفت اصالتا تهرانی هستیم ولی بابابزگم میگفت از نواده های کریمخان زندیم

بعدا فهمیدیم بابابزرگش هنوز تو یکی از روستاهای ....

آخه مگه قرار بود فقط همون یه بار همو ببینیم که انقد تابلو خالی میبندی


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2731
من مامان یه همکار داشت استاد خالی بندی تابلو بود

همیشه میگفت من مهمون که میاد خونم ظرفای چینی غذام رو نمیشورم و میریزم سطل اشغال

[smiley]l/l_20.gif[/smiley] وقتی وجود خدا رو "باورت" بشه،خدا یه نقطه میذاره زیر باورت و "یاورت" میشه [smiley]l/l_20.gif[/smiley]
نمیدونم ولی اسمشو نذاریم خالی بندی میزاریم حماقت

برا عمل پسرم تو مرکز طبی کودکان بودیم
یه دختر وپسر و مامانشون اومده بودن عیادت مریضی

پسره از این لوس و تی تیش مامانیا بود برگشته میگههه مامانم بیا بریم توام یه چکاپ شوووو زنه بالای 50 تو مرکز طبی کودکان ههههه ادم نمیدونه بخنده یا بحالش گریه کنه
دختر خالم براش خواستگار امد و فورا بله رو گفت عقد شد ،
گفتم چرا اینقد زود؟ گفت خواستگارا راحتمون نمیذارم این یکی رو بله گفتم
داماد چیکارس؟ کارمند شرکت نفت
بعدش وقتی مشخص شد ،نگهبانه
و بعدهاش وقتی با خاله م دعواش شد ،خاله م گفت این دختر من همون لیاقتش بود ،ندیدبدید که به اولین خواستگار ج بله داد
من مامان یه شوالیه و پرنسس هستم ،،،خدایااا شکرت
2740
یکی دیگه از خالی بندیاش این بود که شوهرش مثل جوجه بود از بس کوچولو و ظریف مریف بود
بعد که هر بار شوهرش سرما میخورد میگفت شوهرم انقدر تب میکنه که تمام لحاف تشکش خیس اب میشه با پسرم میچلونیمش ابشو میگیریم میندازیم لب دیوار خشک بشه


اخه اون شوهر سخ لاغر فکر نکنم تو عمرش یه قطره عرق کرده باشه چه برسه به این همه
طفلی فکر کنم مشکل داره

[smiley]l/l_20.gif[/smiley] وقتی وجود خدا رو "باورت" بشه،خدا یه نقطه میذاره زیر باورت و "یاورت" میشه [smiley]l/l_20.gif[/smiley]
یکی ازفامیل هامون زنش خیلی دروغ می گی دیگه واسه همه هم ثابت شده یه بار اومده بودند خونه ی مامانم روز قبلش روز مادر بود من به مادرم گفتم از کادوت راضی بودی اونم گفت اره اون خانمه در اومد گفت من با شوهرم دیروز رفتیم یه سرویس طلا واسه مادرم گرفتیم بردیم اینقدر خوشگل بوده شوهر ایشون هم با برادرهام داشتند صحبت می کردند شوهرش با صدای بلندی که همه رو ساکت کرد گفت خدا روت و سیاه کنه با این دروغ بزرگت همه مون کلی خندیدیم ولی ضایع شد بنده خدا
زیبا بیندیش زیبا نگاه کن
من کلاس دوم بودم زن داییم رو اوردیم 20 سالش بود
الان من 26 سالمه اونم میگه فک کنم 29 سالم باشه زیاد مطمینم نیستم
لامصب نمیدونم چه جوری حساب میکنه
من مامان یه شوالیه و پرنسس هستم ،،،خدایااا شکرت
یه روز مادر شوهرم اومد کلاس بذاره بگه این ترشی رو خودم درست کردم یه دفعه شوشو دراومد از در گفت مامان ترشی خاله رو بیار بخوریم
ما یه نفریم با هم ، یه نفره قوی // که قول دادیم هیچ جایی یه نفره نریم
ما قهر نمیکنیم با هم // سر هیچ چیزی بحث نمیکنیم با هم
لج بازی نمیکنیم ، نقش بازی نمیکنیم // به هم پاس میدیم تکـــــــ بازی نمیکنیم
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز