2733
2739
دخترم چهل و پنج روزه شده بود که وسایلم رو جمع کردم چند روزی برم خونه مامانم اینا.... قرار بود بابا با عموهام برن شهرستان هر از گاهی اینجوری تو منزل پدریشون دور هم جمع میشدن....... بابا جمعه شب از حمام امد و اصلاح کرد و لباس پوشید همینجوری که روی مبل نشسته بود دختر من بغلش بود و داشت براش آواز میخوند و دخترم هم یه صداهایی از خودش در می آورد....... همونجوری یهو چندتا عکس ازشون گرفتم .......عموهام امدن دنبال بابا و بابا رفت و خدا میدونه که وقتی در آسانسور بسته شد یه چیزی قلب منو از توی سینم کشید بیرون اما نفهمیدم این چه حسی بود

صبح یکشنبه 7 آذر ساعت 7 صبح تلفن زنگ زد ..... مامان گوشی رو برداشت و هممون از رختخواب پریدیم بیرون و صدای مامان که میلرزید که توروخدا راست بگید ببینم چی شده فقط یادمه نشستم روی زمین و عموم از اونطرف به مامان اطمینان داد که هیچی نشده بیا با خودش حرف بزن...... مامان با بابا حرف زد و بابا گفت که کمی قلبش تیر کشیده آوردنش بیمارستان
همون موقع برادر بزرگم خودش رو رسوند خونه مامان اینا و با مامان و برادر کوچیکم راهی همدان شدن
من فقط اشک میریختم و سرم گذاشته بودم روی شیشه که خداااااااااااااااااا بابامو سالم از تو میخوام
خدا تقدیر هرچی هست من نمیدونم اما خودت گفتی با دعا تقدیرت برمیگرده.. اگه تقدیرت پایان عمر بابامه برش گردون
تقدیرت رو تغییر بده و به عمر پدرم اضافه کن

موبایل عمو رو گرفتم گفتم میخوام بابا حرف بزنم و اون گفت توی اتاقه و دکترا بالای سرش .... بعد انگار بابا اشاره کرده بود که کیه عمو گفت نازنینه......... بابا گفت گوشی رو بده باهاش حرف بزنم
بابا جان....
جان بابا.....
بابا چی شدییییی....
هیچی باباجان ... نترس خوبم
پس بیمارستان چی کار میکنی ؟ چرا صدات اینجوریه
هیچی بابا نترس ........... دکترا بالای سرم هستن ..... یه ده دقیقه دیگه زنگ بزن نمیتونم حرف بزنم
و ....
ده دقیقه دیگه زنگ زدم و عموم جواب نداد
عین روانی ها توی خونه راه میرفتم اشک میریختم و خدا رو صدا میکردم
بعد از نیم ساعتی عمو گوشی رو جواب داد و گفتم میخوام با بابا حرف بزنم گفت چون توی سی سی هست نمیتونه گوشی رو بده به بابا
اما دروغ میگفت
بابام سی سی یو نبود
بابام توی آسمونا بود
ساعت 9 و ده دقیقه صبح هفتم آذر درست بعد از اینکه تلفن من رو قطع کرده بود چشماش رو بسته بود
.
.
.
.
پدر عزیزم خیلی معصومانه و مظلومانه رفت و متاسفانه هیچ کدوم از ما در کنارش نبودیم این دوری خیلی خیلی آزارمون میده

امروز دقیقا یکسال از اون ساعت میگذره و من از صبح تپش قلب دارم دلم نمیخواست ناراحتتون کنم اما قلبم خیلی سنگینه و محرمم شمایید چون نمیتونم اینا رو برای کسی بگم چون جسارت به زبون آوردنش رو ندارم نوشتن برام سهل تر بود

نمیدونم اربابش حضرت اباالفضل (ع) امده بود بالای سرش یا نه اما من توی خواب دیدم که پدرم توی خیمه حضرت عباس (ع) دیدم

اگه زحمتی براتون نبود برای شادی روح پدرم سوره مبارکه فاتحه رو قرائت کنید


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2731
2740
خدا بیامرزتشون...خیلی قشنگ احساست را نوشتی...منم پا به پای نوشته های تو اشک ریختم...
خدا سایه مادرت رزا بالا سرتون نگه داره...اللهم صلی علی محمد و ال محمد
خدایا سلامتی سلامتی سلامتی برای همه و هممون..الهی امین
خدا به همه شون طول عمر بده اما همیشه وقتی اتفاق میفته که انتظارش نداریم

ما هم 5 شنبه رفتیم خونه بابام.. با هم شام خوردیم... بهمون یه کادو داد که برامون خریده بود بی هیچ مناسبتی...
از کیش چادر مسافرتی خریده بودیم... بازش کردیم گفت خیلی عالیه....... قرار شد فردا صبحش بریم پیک نیک....

انگار خودش می دونست... پاشدیم بریم برا داداشم تیشرت بخریم... بابا گفت من اگه برا خودم چیزی نمیخرم برا اینه که شاید رفتم و نتونستم بپوشم.... انقدر از این حرفش ناراحت شدم که هیچ جوابی ندادم

صبح سات 5 تلفن زنگ زد
همیشه از تلفنهای بی وقت میترسم.... 69 سالش بود...
ولی توی جنگ خیلی صدمه دیده بود

خدا همه شون غریق رحمت خودش کنه: آمیییییییییییییییییین
زمستان است
عزیزم خدابیامرزتشون وروحشون شاد باشه من حال شمارو میفهمم چون خودم همچین تجربه تلخی رو داشتم
مرد که تـــــــــــو باشی زن بـودن خـوب است .. از مـیان تمام مذکرهای دنیـا ... فقط کـافیـست پــای تــــــــــو در میان باشـد .. نمیدانی برای تـــــــــــــــو خانوم بودن چه کیــــفی دارد ..
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687