2737
2739
قصه را داشته باش...



از همسرت عصبانی شده ای ؛ می خواهی صدایت را بلند کنی ؛

می گویی حیف که بچه دارد نگاه می کند ...

به پدر و مادر خودت و همسرت احترام می گذاری ؛

می گویی بگذار بچه ببیند ، یاد بگیرد...

دلت می خواهد به یکی فحش بدهی ؛

از بچه حیا می کنی . می ترسی حرف بد یاد بگیرد و یک جا توی جمع آبرویت را ببرد...

مواظب رفتارت هستی که روی بچه تأثیر بد نگذارد .

خیلی کارها را دلت می خواهد اما انجام نمی دهی ؛ فقط به خاطر بچه ...

خیلی کارها را که حال و حوصله اش را نداری ؛ انجام می دهی ؛ فقط به خاطر بچه ...

هنوز نگرفته ای قصّه چیست ؟

بچه این وسط کاره ای نیست . قرار است تو خودت خوب باشی . قرار است تو بدی هایت را کنار بگذاری و عادت های زشتت را تغییر بدهی ...

بچه یک بهانه است ؛ خدا خوب بودن خودت را می خواهد ...

این بچه برای خوب شدن خیلی فرصت دارد و اصلا به اندازه ی تو بدی ندارد که تو دلت برای او بسوزد ...

این تویی که وقتت دارد تمام می شود اما هنوز ...

خدا دلش برای تو سوخته ...



بازی های مَثَلنیِ بچگی هایمان را که یادت هست؟

یکی مثلا بابا می شد . یکی مثلا مامان می شد . یکی مثلا بچه می شد .

الآن هم چیزی عوض نشده . تو مثلا بابایی یا مامانی ...

مثلا قرار است که این بچه را تو تربیت کنی ...

برای آن بابای حقیقی که دارد بازی ما را تماشا می کند هر سه تای ما بچه ایم .

او دارد ما سه تا را با هم بزرگ می کند...


http://2ta7.blogfa.com/

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2728
2740
محافظ کوچولوی ایمان...




به مادرش می گه دارن اذان می گن. بابا چرا خوابیده؟

مادرش می گه آخه بابا سرش درد می کنه.

می گه زود باش بابا رو بیدار کن نمازشو بخونه

الآن ایمان بابام خراب می شه ها...
پس کی می خوای بزرگ شی؟



یکی از آن صحنه هایی که هیچ وقت تماشایش برای من تکراری نمی شود ؛ صحنه ی نماز خواندن بچه ها کنار بزرگتر هاست .

اولش سعی می کنند راست راستی ادای نماز خوان ها را در بیاروند . یک کمی که می گذرد بر می گردند ببینند بزرگترها چه کار می کنند و دوباره زود صاف می شوند . یک دفعه چشمشان به یک مگس می افتد و می دوند که مگس کش بیاورند . بر می گردند اما دیگر مگس را پیدا نمی کنند . همراه تو به رکوع می روند . در همان حالت رکوع یک چرخ کامل می زنند و همه جا را از نظر می گذرانند . با تو به سجده می آیند . می بینند که عجب حالی می دهد که دراز بکشند . دراز می کشند و با چشم به سیاحت اتاق می پردازند که یک دفعه چشمشان برق می زند . می دوند از گوشه ی اتاق ماشینشان را می آورند کنار سجاده که بعد از نماز زود با آن بازی کنند . تو به سجده ی دوم رفته ای . حالت سجده می گیرند . راستی کله ملّق زدن چه کیفی دارد . تو حالا قنوت گرفته ای . بلند می شوند و ادای قنوت در می آورند . کم کم سرشان را بالا و بالاتر می برند . حالا نگاهشان کامل به سقف است .

تو دوباره توی سجده ای که می بینی یک نفر سوارت شده و دارد ریز ریز می خندد . بلند می شوی و او را هم بلند می کنی . فکر می کند می خواهی دنبالش کنی . اسباب بازی اش را که گذاشته بود بعد از نماز با آن بازی کند ؛ بر می دارد و فرار می کند . سلام می دهی . او توی یک اتاق دیگر دارد برای خودش بازی می کند...

فکر می کنی خودت هم داشتی توی نماز همین کارها را می کردی . منتها توی دلت ...


2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز