2737
2734
عنوان

بیایین براتون یه قصه ی زندگی تلخ و تعریف کنم.

| مشاهده متن کامل بحث + 2218 بازدید | 85 پست

کسایی که با ساینا حرف میزدن قشنگ ته لهجه اصفهانی رو از کلامش متوجه میشدن.... ولی چون خیلی کوچیک بود نازی با رفتارش نمیزاست که کسی متوجه بشه که دختر خودش نیست..

دو سال گذشت....

....

یه روز گرم تابستون 29 مرداد 1379 روزنامه خبر شیراز پرده از یه قتل برداشت...

مادری که دخترش رو کشته بود.


پدر.. همون کسیست که لرزش دستش دیگه چیزی ازچای توی استکان باقی نگذاشته ولی بهت میگه به من تکیه کن وتو انگارکوه را پشتت داری.


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

کسایی که با ساینا حرف میزدن قشنگ ته لهجه اصفهانی رو از کلامش متوجه میشدن.... ولی چون خیلی کوچیک بود ...

😨😨😨😨😀

من اگر خسته شبی یک تنه ایران بودم..من اگر لحظه پایانی انسان بودم....خاطرات تو منو زنده نگه داشته هنوز..وسط بی تو ترین نقطه زندان بودم♥️

دوستان من باید به پسرم غذا بدم...

نیم ساعت دیگه میام

اگر سوال داشتید بپرسید اخرش جواب میدم

پدر.. همون کسیست که لرزش دستش دیگه چیزی ازچای توی استکان باقی نگذاشته ولی بهت میگه به من تکیه کن وتو انگارکوه را پشتت داری.
2731
2740

معذرت میخوام دوستان..   من دوتا پسر شیطون دارم که همیشه خدا گرسنه ان😍
 نازی برای اینکه بتونه بهتر خرج موادش رو جور بکنه با یه پسر 21 ساله که تازه از سربازی اومده بود دوست میشه. اسمش مسعود بوده .. مسعود سیگاری بود و هراز گاهی مواد مصرف میکرد ولی در اثر دوست با نازی دیگه کامل درگیر شد...


پدر.. همون کسیست که لرزش دستش دیگه چیزی ازچای توی استکان باقی نگذاشته ولی بهت میگه به من تکیه کن وتو انگارکوه را پشتت داری.

بچه ها منم داستان مهمترین اتفاق زندگیمو  تاپیک کردم..همه رو کامل تایپ کردم و بعد کپی کردم اینم اسمشه 

ترس بی تو زنده بودن...ترس لحظه های مرگه...

خوشحال میشم بخونین و نظر بدین

به زندگیم خوش اومدی....
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687