من خانواده خودم هنوز خونم نیومده بودن خانواده شوهرم یه روز زنگ زدن گفتن میخوان بیان من بدبخت دوشیفت میرفتم سرکار
ولی خدا میدونه چنان پذیرایی کردم که دامادشون که تازه هم ازدواج کرده بودن کلی ازم تعریف کرد جوری که تا مدتها یه جوری میومدن که اون نیاد
سه جور غذا ژله سالاد با تزیین آنچنان پذیرایی اساسی پوستم کنده شد ولی کردم شوهرمم مجبور کردم کمک کنه با خوبی و مهربونی البته
بعدش که رفتن کم مونده بود شوهرم دستمو ببوسه اونقدر ازم تشکر کرد که نگو
ولی سر قضیه کمک کردن شوهرت کوتاه نیا مجبورش کن که کمک کنه