خب اول خودم شروع میکنم فقط اونایی که میترسن یا باردارن متفرق شن😂
چند سال پیش خبر فوت یکی از اقوام نزدیکمون اومد که باید میرفتیم شهرستان تو مراسم من خیلی گریه کردم و ناراحت بودم چند روزم بود درست و حسابی نخوابیده بودم و کلافه بودم بعد اینکه مراسم تموم شد رفتیم خونه
مادر شوهرم اینا
شب بود کسی جز منو مادرشوهرم خونه نبود چون تابستونم بود هوا خوب بود مادرشوهرم گفت بیا بریم حیاط کنارم بشین من چند تا لباس هست بشورم توام یکم حال و هوات عوض شه( چون زیاد کثیف نبودن فقط میخواست عرقشون تمیز شه با دست میشست)رفتیم حیاط من نشستم کنارش حیاطشون خیلی بزرگه یه خونه قدیمی هم دارن که اون موقع خرابش نکرده بودن خلاصه اونور حیاط خیلی تاریک بود من داشتم همینجوری که تو فکر بودم نگاه اون سمت حیاط میکردم که حس کردم یه سر از روی دیوار داره نگاه میکنه اولش فک کردم اشتباهی میبینم چون دیوار مشترک با همسایه بود فک کردم اونان دارن نگا میکنن شاید کاری دارن به مادرشوهرم گفتم ببین اون چیه رو دیوار از لحنم فهمید ترسیدم برگشت روی دیوارو نگا کرد حس کردم که اونم دیده گفتم همسایس؟ گفت نه چیزی نیست اونجا خیلی خوف کرده بودم موهای تنم سیخ شده بود مادرشوهرمم یه بسم الله گفت بعد سریع ابو بست گفت بریم خونه من دوباره سرمو برگردوندم اون سمتو نگا کردم چیزی ندیدم ولی مطمئن بودم اونجا یچیزی بود بعدشم بخاطر اینکه من نترسم تو خونه میگفت چیزی نبود تو خسته ای اونجوری دیدی
بعدشم که شوهرم اینا اومدن خونه دیگه کلا فراموش کردم اون قضیه رو ..با اینکه چند ساله از اون قضیه گذشته ولی الانم که میریم شهرستان من اون دیوارو که میبینم خوف برم میداره
یبارم تو خونه خودمون یچیزای میدیدم هستین بگم؟