مامانم باقالا دادبه شوهرم غروبی بهش گفت بیاره خونه شام بپزم
شوهرمم اومداونوبهم دادگفت مامانت گفت یکمشوپز برای شام
بعد مامانم ساعت 9اومد که چرا کنارش عیچی نپختی من گفتم یکمشوبپز
منم گفتم یکمشوپختم دیگه نگفتی دومدل غذا بپزم که
به شوهرم میگه من نگفت بگو کنارش یچیز بپزه؟
شوهرمم گفت اره
گفتم علی توبمن گفتی یچیز کنارش بپز میگه نه نگفتم ولی گفتم یکم بپز ینی کنارشم یچیز درست کن دیگه
حالا ازاونموقع توخونمون دعواعه
مامانم خودش گرفت جیگرسرخ کرد
سفره گذاشتیم خودشون دوتا دارن میخورن حالا اصلا براشون مهم نیست من هستم نیستم، غذاشون ک تموم شد مامانم میگه تو نمیخوری
یه لقمه گرفتم
گفتم دستت درد نکنه گفت سیرشدی گفتم اره
اعصابم خورده که حق ب جانبن شوهرمم یکی بیا غذابخور
من همیشه عادت دارم سرسفره برای همه غذامیکشم ینی نمیتونستن برای منم غذا بکشن؟ 😔💔
(من توعقدم،گفتم که نگین چراخونه مامانمم)