منم اهل گناه بودم. نه حجاب داشتم و نه نماز. مامانم هم مثل من. افسردگی من رو تا خودکشی برد
یه شب مامانم خواب میبینه یه دره ی هولناک از آتش و ...همه جا تاریک. من دارم از دره پرت میشم وسط آتش که مامانم گفت فهمیدم جهنمه. تو خواب فریاد زدم یا حضرت زهرااااااا به فریاد دخترم برس. جیغ میزدم و میگفتم.
یکدفعه مامانم گفت فضا عوض شد تو خوابم. دیدم توی کوچه های تنگ و قدیمی مدینه هستم و دارم میرم. توی یکی از کوچه ها دیدم یه قبر کوچیک هست که یه سنگ قبر سبز بسیاااار زیبا روشن و نوشته فاطمه الزهرا. مامانم می گفت صورتم رو گذاشتم روی قبر و برای تو با ناله و گریه و فریاد متوسل شدم. یکدفعه آروم گرفتم.
چند سال بعد عجیب مسیر زندگیم عوض شد. از تنها بیحجاب و بی نماز و اهل آهنگ و عروسی مختلط و دوستی نامحرم و... الان
شدم تنها با حجاب و چادری شدیییید که ابروهام هم میپوشونم و نماز خون و آهنگ هم گوش نمی دم و ...
چه قدر بابت چادرم خفت کشیدم و تحقیر شدم، ولی عاشقشم.