ینی دوماه دیگ ۲۲ سالم کامل میشه
برای اولین بار حس میکنم دیر شده برای ازدواج و عقب افتادم
برای اولین بار فک کردم ک داداشم درست میگ عموم درست میگ
شدم مادر مامانم .... سر هرچیز کوچیک خودشو لوس میکنع صبح و شبم شده خواب جارو برقی ظرف شستن
نون خریدن ارزاق خریدن حتی روغن و برنج خونه رو من میرم میخرم
بعد گاهی وقتا میرم فروشگا می بینم هم سن و سالام یا یکم بزرگترا با همسراشون اومدن حسرت میخورم یه حس منزجره کننده ای تو کل جسمم پخش میشه
حس اینک بدرد نخورم
خواهرمم بچه ۴ ماهه داره خونشه همچی افتاده گردن من
حتی بیشتر وقتا میریم اونجا و بچشو نگه میداریم
اینم شد سرنوشت من پرستار مامانم و خواهرم شدم
همکلاسیای مدرسمو تو اینستا دارم
رابطه عاشقانه دارند .. عروسی .. سفر
مامانم نمیتونه راه بره ب زور ۲ تا قدم