2752
2734
عنوان

یه ایده برای داستان در مورد معلم بدین

| مشاهده متن کامل بحث + 357 بازدید | 54 پست

معلمی ک میخاس تو خونه ی کتابخونه درست کنه..کتاباشو بچینه..و چون دستش تنگ بود و حقوقش کفاف نمیداد دونه دونه کتاباشو فروخ و ی کتابخونه درست کرد.. ولی دگ کتابی نداش توی کتابخونه بزاره..و بجای کتاب توش بشقاب و قاشق چنگال گزاش..


این طنزِ تلخ هس البته..(ک در عینِ طنز..میخاد اشاره کنه ک ادم گاه مجبور میشه حتی علمشو بفروشه برای بدیهی ترین و طبیعی ترین حقوقش...)

ممنون عزیزم. منم جایزه نمیخوام خیلی وقته ننوشتم.‌خودمو محک بزنم. انسالا موفق باشید.

سلامت باشی عزیزم .اگه نتونستی کانال رو پیدا کنی بگو آیدی مدیر رو بفرست ،راستی تا فردا شب هم بیشتر فرصت نداره

يک‌ روز كه تصورش را نمیكنی،جايی كه در خواب هم نديده‌ای،لحظه‌ای كه به هيچ چيز فكر نمیکنی،و تازه رها شده ای از بند آرزو،از جانب پروردگار دريافت خواهی كرد ،چيزی فراتر از آنچه در طلبش بودی...

من برای جای ترک های پوستی بعد از زایمانم از روغن آنتی استرچ مارک برند آنانه استفاده کردم که یک برند سوییسی بود.

 برای من واقعا مثل معجزه عمل کرد. حتما تو دوران بارداری قبل از ایجادترک ها یا تا وقتی که ترک ها هنوز قدیمی نشدن و قرمز هستن استفاده کنید که زود برطرف بشه. برای ترک های ایجاد شده با چاقی یا لاغری هم عالیه. لینکشو میزارم چون میدونم دغدغه خیلی از ماماناس

معلمی ک میخاس تو خونه ی کتابخونه درست کنه..کتاباشو بچینه..و چون دستش تنگ بود و حقوقش کفاف نمیداد دون ...

زیبا بود   از خودتون گفتین یا جایی خوندین

يک‌ روز كه تصورش را نمیكنی،جايی كه در خواب هم نديده‌ای،لحظه‌ای كه به هيچ چيز فكر نمیکنی،و تازه رها شده ای از بند آرزو،از جانب پروردگار دريافت خواهی كرد ،چيزی فراتر از آنچه در طلبش بودی...
خودم قلم طنز دوست دارم. الان ازش خبر نداری

سال ۸۰ بود 

معلم مهمان بود تو شهرستانمون 

الان ازدواج کردم.اومدم تو شهرستانی ک اون ساکنه.قصدم خیانت یا چیز دیگه ای نیس.اما.هر روز ک میرم بیرون منتظرم ک ببینمش..کنجکاوم ک بدونم الان کجاست.چیکار میکنه؟ موهاش سفید شده؟ منو ببینه یادش میاد؟.




دختر قشنگم.تو تکه از بهشت هستی ک از آسمان جدا شده..یک مشت شادی.قلب پر از عشق..دوستت دارم
سال ۸۰ بود  معلم مهمان بود تو شهرستانمون  الان ازدواج کردم.اومدم تو شهرستانی ک اون ساکنه ...

چه با حال

يک‌ روز كه تصورش را نمیكنی،جايی كه در خواب هم نديده‌ای،لحظه‌ای كه به هيچ چيز فكر نمیکنی،و تازه رها شده ای از بند آرزو،از جانب پروردگار دريافت خواهی كرد ،چيزی فراتر از آنچه در طلبش بودی...
پت و مت ی اجرا داشتن ک محتواش ساختنِ کتابخونه بدون پول بود یاد اون افتادم و از خودم تلفیق دادم..

بعد اونا کتاب می‌فروختند؟ برای ساخت کتابخونه؟ببخشید خیلی برام جذاب بود میخواستم ببینم اگه کامل اجرای اونا نبوده بنویسمش

يک‌ روز كه تصورش را نمیكنی،جايی كه در خواب هم نديده‌ای،لحظه‌ای كه به هيچ چيز فكر نمیکنی،و تازه رها شده ای از بند آرزو،از جانب پروردگار دريافت خواهی كرد ،چيزی فراتر از آنچه در طلبش بودی...

ن..پت و مت جفتشون تصمیم گرفتن ی کتابخونه درست کنن..

ولی پول نداشتن برای همین میرن دوتا از کتاباشونو میفروشن..بازم برای ساخت کتابخونه وسیله لازم داشتن بازم کتاب میفروشن و وسیله های دگ رو تهیه میکنن..

تااینکه ب جایی میرسن ک دگ اصن کتابی واسشون نمونده بود اما کتابخونه رو تکمیل کردن..

میان ک توش کتاب بزارن میبینن کتاب ندارن..تصمیم میگیرن توش ابزار الات مکانیکی و برقی اینا مث اچار و فازمتر و ازین قبیل وسایل بزارن..


من اون کارشونو بعنوان سوژه برای ناکافی بودنِ حقوق معلمان و کنایه ب اوضاعِ جامعه از این نگاه ک گاه برای بدست اوردنِ حتی یک چیزِ کاملا سطحی(در اینجا کتابخانه مثال هس) مجبور ب فروش باارزشترینهامون میشیم..ک گاه ب بهای فروش علممون برامون تمام میشه..


ب اینجور سوژه برداریها میگن تلخیص..ینی مسیر سوژه ای از یک موضوعِ دیگه با یک محوریتِ دیگه رو در جریانِ موضوعی ک خودمون میخایم نگارش میدیم..

ک کاملا در ادبیات و نوشتن تعریف شده هس.

ن..پت و مت جفتشون تصمیم گرفتن ی کتابخونه درست کنن.. ولی پول نداشتن برای همین میرن دوتا از کتاباشونو ...

عالیه مرسی. از کمکت  دوستم

يک‌ روز كه تصورش را نمیكنی،جايی كه در خواب هم نديده‌ای،لحظه‌ای كه به هيچ چيز فكر نمیکنی،و تازه رها شده ای از بند آرزو،از جانب پروردگار دريافت خواهی كرد ،چيزی فراتر از آنچه در طلبش بودی...
خواهشمندم عزیزم.. اگر نوشتی و مایل بودی اینجا ب اشتراک بزار ببینیم و لذت ببریم.. موفق باشی❤

یک هفته بود در خانمان عزای کادوی روز معلم بود ؛مادرم گفته بود نگران نباش خودم چیزی میخرم ولی انگاری زبانم را روی هشدار یک ساعته تنظیم کرده بودند ،هر یک ساعت میگفتم :چی شد مامان؟چی ببرم برای خانم تنهایی؟همه ی بچه ها کادو هاشون ر‌و خریدن !

اخر سر مادر کلافه اوف بلندی کشید،چادرقهوه ای گل دارش را سر کرد و گفت: تو خونه باش تا من بیام.

از در بیرون رفت.

هر چه فکر کردم عقلم به جایی نرسید در اطراف خانمان نه لباس فروشی بود ،نه مغازه لوازم خانگی ،نه حتی کتاب یا گل فروشی .

چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که مادر با یک جعبه شکلات کادویی سفید رنگ آمد.

شکلات را روی طاقچه گذاشت وطوری دندان های سفید مصنوعی اش را روی هم فشار داد که گفتم الان از دهانش بیرون میپرد : بیا اینم کادوی روز معلم ،دیگه دست از سر من بردار.

چادرش را از سر برداشت روی چوب لباسی کنار در آویزان کرد و در حالی که زیر لب با حرص چیزی میگفت به آشپزخانه رفت.

به سراغ شکلات رفتم 

جعبه مقوایی استوانه شکلی که؛ دور تا دور آن شکلات های رنگارنگ نقاشی شده بود، یک قسمت از جعبه به جای مقوا طلق شفاف قلب شکلی داشت که شکلات های داخل آن را نشان می‌داد. درِجعبه با پاپیون قرمز رنگی، ماهرانه تزئین شده بود.

من همیشه عاشق شکلات بودم با دیدن شکلات ها به سختی آب دهانم را قورت دادم ،با خودم گفتم حتما خیلی خوشمزه هستند! 

بلاخره دل از جعبه کندم ،مشق هایم را نصفه و نیمه نوشتم ،تمام حواسم پیش آن شکلات ها بود.

تا آخر شب چندین مرتبه به شکلات سر زدم و با جزئیات وارسی اش کردم ،هر دفعه به نظرم خوشمزه تر از سری قبل می آمد. 

مادر رختخواب ها را پهن کرد و گفت:بیا بخواب فردا باز باید دو ساعت صدات کنم تا بیدار بشی،با اکراه لامپ را خاموش کردم و دراز کشیدم ،مادر سرش روی بالشت نرسیده ،صدای خر و پفش بلند شد.

پاورچین پاورچین با کمک نور ضعیفی که از تیر چراغ برق خیابان به داخل اتاق می‌تابید سمت شکلات رفتم ،دیدن عکس شکلات کاکائویی که روی جعبه بود و صدای خر و پف مادر که خبر می داد در خواب عمیق است کافی بود تا به خودم جسارت بدهم و اولین دانه شکلات را از کنار طلق جعبه به سختی بیرون بکشم .

از اضطراب پیشانی ام عرق کرده بود و قلبم تند میزد .

سریع خودم را به دسشویی رساندم ،در را بستم و به در تکیه دادم و شکلات را باز کردم و بدون توجه به اینکه در چه مکانی هستم شکلات را در دهانم گذاشتم.

خوشمزه ترین شکلاتی بود که تا به حال خورده بودم ،پوسته شکلات مدرک جرمم بود و باید نابودش میکردم ،جایی به جز چاه دسشویی به فکرم نرسید.

به اتاق برگشتم برای اینکه مادر را بیدار نکنم با احتیاط سرم را روی بالشت گذاشتم ولی خواب از چشم هایم فرار کرده بود ،انگار آن شکلات بدجور به دهانم مزه کرده بود.

 تا صبح چندین و چند بار یواشکی از شکلات برداشتم و در دسشویی خوردم و مدرک جرم را از بین بردم .نمیدانم کی خوابم برده بود که با دلپیچه از خواب بیدار شدم دست روی شکمم گذاشتم و آرام گفتم وای ،مادر که داشت بساط صبحانه را آماده می‌کرد گفت:چته؟با یادآوری شکلات ها سریع دستم را برداشتم و گفتم هیچی خوبم .

برعکس همیشه خیلی زود آماده شدم در برابر اصرار مادر برای صبحانه خوردن فقط یک لقمه کوچک پنیر و گردو خوردم .

آماده رفتن به مدرسه بودم که مادر گفت:کادوی معلمت یادت نره !

به سمت شکلات رفتم همین که برداشتمش متوجه سبک بودن بیش از حد جعبه شدم ،شکلات ها تقریبا تمام شده بود ،جعبه نیمه خالی را به دست گرفتم و راهی مدرسه شدم در مسیر جایی نشستم و طلق را با چسب نواری ثابت کردم ،از طلق نگاهی به داخل جعبه کردم شاید کمتر از ده تا شکلات داخلش بود.

 دوستم جواد جعبه شکلات تزئین شده را که در دستم دید گفت: حتما خانم تنهایی خیلی از کادوی تو خوشش می آید مخصوصا که با آن هیکل تپلش همیشه دهانش می‌جنبد و یواشکی چیزی میخورد 

خانم تنهایی که سر کلاس آمد همه دانش آموزان سر میز حمله کردند و کادو ها را روی میز گذاشتند ،من هم از فرصت استفاده کردم و در شلوغی ، شکلات را روی میز گذاشتم ‌،امیدوار بودم در آن رفت و آمد ها نفهمیده باشد شکلات از طرف چه کسی است.

بعد از مدرسه سر خوش به خانه رفتم .

 در حیاط را که باز کردم،همین که به خودم آمدم دمپایی پلاستیکی قرمز رنگ مادر روی پیشانی ام نشسته بود .

دستم را روی پیشانی ام گذاشتم با اخ بلندی گفتم : چی شده ؟ چرا میزنی؟

مادر با جارو دستی دنبالم افتاد و گفت :چرا میزنم؟ورپریده ابرو برای من نذاشتی ...صبح تا شب سوزن میزنم و لباس میدوزم که سرمون تو مردم بالا باشه ،اون وقت میری شکلات رو خودت میخوری جعبه خالی رو میبری برای معلم که زنگ بزنه هر چی از دهنش در میاد به من بگه؟همانطور که دنبالم میدوید ادامه داد:

پدرت خدابیامرز اون همه اخلاق خوب داشت از شانس من فقط شکمو بودنت به اون رفت؟

ضربه های جارو که به پا و کمرم میخورد امانم را بریده بود.

يک‌ روز كه تصورش را نمیكنی،جايی كه در خواب هم نديده‌ای،لحظه‌ای كه به هيچ چيز فكر نمیکنی،و تازه رها شده ای از بند آرزو،از جانب پروردگار دريافت خواهی كرد ،چيزی فراتر از آنچه در طلبش بودی...

بلاخره گوشه حیاط گیر افتادم.

صدای قلبم را میشنیدم .

مادر گوشم را محکم گرفت و گفت :شکلات میخوری از ترس من پوسته هاشو میندازی داخل چاه دستشویی که چاه بالا بزنه من از صبح گیر باشم با انبر گند تو رو جمع کنم؟دستش را بالا برد که سیلی به صورتم بزند که از فرصت استفاده کردم و از زیر دستان نحیفِ پینه بسته اش فرار کردم و به سمت کوچه دویدم .

آقای اکبری صاحب سوپر مارکتی سر کوچه جلوی در نشسته بود پشت سرش سنگر گرفتم و گفتم: آقای اکبری تو رو خدا نزار بزنه .

مادر سراسیمه در حالی که چادر گل دارش را از کمر باز می‌کرد و روی سرش می انداخت داخل کوچه شد .

آقای اکبری با چشمانی که از تعجب گرد شده بود گفت: چی شده همسایه؟

مادر که از نفس افتاده بود چند سرفه کوتاه کرد و گفت : آقای اکبری تو رو خدا هر چی از اون شکلاتی که دیشب خریدم دارین بدین این بچه بیاره خونه بخوره تا دیگه نخورده بازی در نیاره آبروی من رو تو مردم ببره ،پولشم با اون شکلات آخر ماه که حقوق گرفتم میدم بهتون .

صدایش لرزید ، اشکی که از چشمش چکید را با گوشه روسری اش پاک کرد، داخل حیاط رفت ،و در را پشت سرش بست .

پشت سرش سریع خودم را به در رساندم و بلند گفتم :مامان غلط کردم.

صدای هق هق مادر که معلوم بود پشت در نشسته بود مرا از پا در آورد من هم پشت در نشستم و همراه مادر باریدم.

📝زهرا 

يک‌ روز كه تصورش را نمیكنی،جايی كه در خواب هم نديده‌ای،لحظه‌ای كه به هيچ چيز فكر نمیکنی،و تازه رها شده ای از بند آرزو،از جانب پروردگار دريافت خواهی كرد ،چيزی فراتر از آنچه در طلبش بودی...
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687