یک هفته بود در خانمان عزای کادوی روز معلم بود ؛مادرم گفته بود نگران نباش خودم چیزی میخرم ولی انگاری زبانم را روی هشدار یک ساعته تنظیم کرده بودند ،هر یک ساعت میگفتم :چی شد مامان؟چی ببرم برای خانم تنهایی؟همه ی بچه ها کادو هاشون رو خریدن !
اخر سر مادر کلافه اوف بلندی کشید،چادرقهوه ای گل دارش را سر کرد و گفت: تو خونه باش تا من بیام.
از در بیرون رفت.
هر چه فکر کردم عقلم به جایی نرسید در اطراف خانمان نه لباس فروشی بود ،نه مغازه لوازم خانگی ،نه حتی کتاب یا گل فروشی .
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که مادر با یک جعبه شکلات کادویی سفید رنگ آمد.
شکلات را روی طاقچه گذاشت وطوری دندان های سفید مصنوعی اش را روی هم فشار داد که گفتم الان از دهانش بیرون میپرد : بیا اینم کادوی روز معلم ،دیگه دست از سر من بردار.
چادرش را از سر برداشت روی چوب لباسی کنار در آویزان کرد و در حالی که زیر لب با حرص چیزی میگفت به آشپزخانه رفت.
به سراغ شکلات رفتم
جعبه مقوایی استوانه شکلی که؛ دور تا دور آن شکلات های رنگارنگ نقاشی شده بود، یک قسمت از جعبه به جای مقوا طلق شفاف قلب شکلی داشت که شکلات های داخل آن را نشان میداد. درِجعبه با پاپیون قرمز رنگی، ماهرانه تزئین شده بود.
من همیشه عاشق شکلات بودم با دیدن شکلات ها به سختی آب دهانم را قورت دادم ،با خودم گفتم حتما خیلی خوشمزه هستند!
بلاخره دل از جعبه کندم ،مشق هایم را نصفه و نیمه نوشتم ،تمام حواسم پیش آن شکلات ها بود.
تا آخر شب چندین مرتبه به شکلات سر زدم و با جزئیات وارسی اش کردم ،هر دفعه به نظرم خوشمزه تر از سری قبل می آمد.
مادر رختخواب ها را پهن کرد و گفت:بیا بخواب فردا باز باید دو ساعت صدات کنم تا بیدار بشی،با اکراه لامپ را خاموش کردم و دراز کشیدم ،مادر سرش روی بالشت نرسیده ،صدای خر و پفش بلند شد.
پاورچین پاورچین با کمک نور ضعیفی که از تیر چراغ برق خیابان به داخل اتاق میتابید سمت شکلات رفتم ،دیدن عکس شکلات کاکائویی که روی جعبه بود و صدای خر و پف مادر که خبر می داد در خواب عمیق است کافی بود تا به خودم جسارت بدهم و اولین دانه شکلات را از کنار طلق جعبه به سختی بیرون بکشم .
از اضطراب پیشانی ام عرق کرده بود و قلبم تند میزد .
سریع خودم را به دسشویی رساندم ،در را بستم و به در تکیه دادم و شکلات را باز کردم و بدون توجه به اینکه در چه مکانی هستم شکلات را در دهانم گذاشتم.
خوشمزه ترین شکلاتی بود که تا به حال خورده بودم ،پوسته شکلات مدرک جرمم بود و باید نابودش میکردم ،جایی به جز چاه دسشویی به فکرم نرسید.
به اتاق برگشتم برای اینکه مادر را بیدار نکنم با احتیاط سرم را روی بالشت گذاشتم ولی خواب از چشم هایم فرار کرده بود ،انگار آن شکلات بدجور به دهانم مزه کرده بود.
تا صبح چندین و چند بار یواشکی از شکلات برداشتم و در دسشویی خوردم و مدرک جرم را از بین بردم .نمیدانم کی خوابم برده بود که با دلپیچه از خواب بیدار شدم دست روی شکمم گذاشتم و آرام گفتم وای ،مادر که داشت بساط صبحانه را آماده میکرد گفت:چته؟با یادآوری شکلات ها سریع دستم را برداشتم و گفتم هیچی خوبم .
برعکس همیشه خیلی زود آماده شدم در برابر اصرار مادر برای صبحانه خوردن فقط یک لقمه کوچک پنیر و گردو خوردم .
آماده رفتن به مدرسه بودم که مادر گفت:کادوی معلمت یادت نره !
به سمت شکلات رفتم همین که برداشتمش متوجه سبک بودن بیش از حد جعبه شدم ،شکلات ها تقریبا تمام شده بود ،جعبه نیمه خالی را به دست گرفتم و راهی مدرسه شدم در مسیر جایی نشستم و طلق را با چسب نواری ثابت کردم ،از طلق نگاهی به داخل جعبه کردم شاید کمتر از ده تا شکلات داخلش بود.
دوستم جواد جعبه شکلات تزئین شده را که در دستم دید گفت: حتما خانم تنهایی خیلی از کادوی تو خوشش می آید مخصوصا که با آن هیکل تپلش همیشه دهانش میجنبد و یواشکی چیزی میخورد
خانم تنهایی که سر کلاس آمد همه دانش آموزان سر میز حمله کردند و کادو ها را روی میز گذاشتند ،من هم از فرصت استفاده کردم و در شلوغی ، شکلات را روی میز گذاشتم ،امیدوار بودم در آن رفت و آمد ها نفهمیده باشد شکلات از طرف چه کسی است.
بعد از مدرسه سر خوش به خانه رفتم .
در حیاط را که باز کردم،همین که به خودم آمدم دمپایی پلاستیکی قرمز رنگ مادر روی پیشانی ام نشسته بود .
دستم را روی پیشانی ام گذاشتم با اخ بلندی گفتم : چی شده ؟ چرا میزنی؟
مادر با جارو دستی دنبالم افتاد و گفت :چرا میزنم؟ورپریده ابرو برای من نذاشتی ...صبح تا شب سوزن میزنم و لباس میدوزم که سرمون تو مردم بالا باشه ،اون وقت میری شکلات رو خودت میخوری جعبه خالی رو میبری برای معلم که زنگ بزنه هر چی از دهنش در میاد به من بگه؟همانطور که دنبالم میدوید ادامه داد:
پدرت خدابیامرز اون همه اخلاق خوب داشت از شانس من فقط شکمو بودنت به اون رفت؟
ضربه های جارو که به پا و کمرم میخورد امانم را بریده بود.