این قضیه مال ده سال پیشه.ولی من تازه فهمیدم.
من نوزده سالم بودم به زور و کتک مامانم ازدواج کردم. کسیکه حتی پول نداشت یه خونه اجاره کنه. و من مدت زیادی رو باهاش خونه بابام بودم.پدر مادرم مثل کوه پشتش بودن انگار نه انگار که من دخترشون بودم.خواهرم جلوش بد لباس میپوشید یقه باز شلوارهای خیلی تنگ .یبار شوهرم بهم گفت دوس ندارم بیام خونتون خواهرت شیطانه. چندسال پیش بهم گفت خواهرت از خودش فیلم میفرستاد برا من.گن تنش بود حتی آمار خالکوبیه پشت کمرشم داشت..مامانم پست تر ارز همه. یبار دیدم مامانم به شوهرم پیام داده بود دوست دارم.هیچوقت از ذهنم نمیره. مگه میشه یه مادر زن به دامادش بگه دوست دارم؟ من جدا شدم ویه مدت حالم خیلی خوب بود.ولی خواهر شیطان صفتم بهم اعتراف کردم گفت با هم بودیم. و زندگیم شده جهنم. اونکه از زندگیم رفت تموم شد.ولی اینکه هر روز چهره ی کریه اینو میبینم حالم بد میشه. وقسمت درد اورش اینجاس روزی که فهمیدم به بابامینا گفتم بابام منو تهدید کرد صدات در بیاد اتیشت میزنم. من بدبختو زوری شوهر دادن بعد برای این هرزه انقد روشن فکرن که با شهر خواهرشم رابطه داشته پشتشن