یواشکی از خونوادم مثل زمان دوستی رفتم دیدمش اخه داریم جدا میشیم خیلی اصرار کرد که 9سال با هم زندگی کردیم بذار یه قرار بذاریم حضوری حرفامونو بزنیم خواستم تو دلش نمونه.
حرف همه چی شد هی گفت همونی میشم که تو میخوای دیگه هیچوقت عصبی نمیشم قدرتو فهمیدم تو برام تو اولوبتی اگه برگردی هر روز عشق و سورپرایز میبینی یه مسافرت میریم منم بهش گفتم ایشالا واسه ازدواج بعدیت تو خیلی تا حالا قول بهم دادی و نتونستی روش بمونی بعدا هیچوقت نذار اینطپری واسه زنت یه چیزهایی کینه بشه شبی که خونوادت کلی باهام بد رفتاری کردن و بیرونم کردن و وایسادی نگاه کردی رو هیچوقت یادم نمیره و موقع گفتنش گریه ام گرفت البته اونم هی بغض میکرد و خودشو جنع و جور میکردـ
گفت اشتباه کردم خب چیکار کنم گفتم چرا تا از دستم دادی قدرمو فهمیدی دیگه دیره و خلاصه هی بهم میگه بدون تو نمیتونم خودمو میکشم منم دبگه تصمیممو گرفتم اما با این حس هایی که بهم میده حالمو بد کرده.
خیلیا منو اینجا میشناسن و میدونن من چقدر فرصت دادم و فایده نداشت اما میگع نه این دفعه تا مرز جدایی رفتی فرق میکنه.