خانواده ام نه حاضرن خودشون باهاش حرف بزنن نه حاضرن من باهاش حرف بزنم نه میزارن برم بیرون باهاش وقتی هم میخوام باهاش حرف بزنم باید برم بیرون زنگ بزنم که یه وقت جلو اونا نباشه دیوونه شدم از دستشون
ازدواج هم نکنم نمیتونم باهاشون دیگه زندگی کنم از تیکه و کنایه هاشون از تصمیم گیریاشون از ریاست کردنشون رو خودم خسته شدم