2737
2734

فكر نكنيد نازوك نارنجيم 

خيلي زود با اينكه دختر اروم و سر به زيري بودم و خانواده خوبي داشتم طي نميدونم چي بگم به اجبار پدرم ازدواج كردم اون اولينو اخرين اجبار بابام بود 

سالها تنها درس خوندم تو دانشگاه خوب هم ليسانس هم ارشد 

تازه هم ازمون دكتري جوابش اومده كه فكر كنم قبول بشم از ١٥سالگي ازدواج كردم 

يه پسر ٥ساله حدودا دارم دوباره باردارم 

خيلي جاها كوتاه اومدم چون نميخاستم طلاق بگيرم از طرفيم پدرم فشار خون دارن تا حدودي ميفهمن زندگيمو خراب كردن ولي خب اگه بخام گله كنم مادرم خيلي زود جلومو ميگيره كلا مادر پدرم عاشق همن و من تا بخام حرفي بزنم با تهديداي مادرم مواجه ميشم نميدونم چرا هميشه ميخاد دوري كنه هزاران كار براي بچه هاي خواهربرادرش ميكنه ولي من جداگانه تو مهماني برم كه باشه اونقد اخ و اوخ ميكنه و تو جمع ميگه كاش نميومدي كه صداي بقيم در مياد با اينكه مزاحمتي براش ندارم واقعا 

لایک

می‌خوام این کاربری جایی باشه که بیام از موفقیت هام، رسیدنم به هدفام و خوب شدن حالم بگم. فقط از کاهش وزن و رسیدن به اندام دلخواهم و خوب کردن حالم و روحیم و در کل چیزای خوب تو تاپیکام میگم😍
ببین نظرات اینجا خیلی خوبه ها ولی تهش ادم نیاز داره یه ادم متخصص بهش بگه چیکار کنه. من خودم هربار مساله اینجوری برام پیش میاد میرم سراغ دکترساینا. بیا اینم لینکش بعد تازه خیالمم راحته که اگر مشکلم حل نشه پولمو کامل برمیگردونن.



چهارشنبه وقت سونو داشتم نتونستم برم 

پنج شنبه بچه مو گذاشتم پيش همسرم ،گفت بزار پيش مامان من دانشگاه دارم گفتم نميشه نگه نميدارن لج افتاد باهام 

منو گذاشت مطب گاز ماشينو گرفت رفت 

منشي گفت خانم خيلي معطلي داره برو من بهت زنگ ميزنم 

بهش شوهرم گفتم برگرد دنبالم 

2728

گفت بشين تا نوبتت بشه علنا از ساعت يك تا ١٢شب تو مطب نشستم 

با اسنپم و تاكسيم نتونستم برگردم چون كوچه تا انتها ورود ممنوعه و حدود ٥-٦تا ايسگاه بايد پياده ميرفتم اين ورود ممنوعي برا ساعت ٤-١٠شبع اگه همون موقع شوهرم ميومد ميتونستم برگردم 

البته خودمم گفتم شايد دو ساعت بيشتر نشه ولي وقتي فهميدم اون همه زمان ميبره ديگه كوچه بسته شده بود 

مادره یانامادری

نميدونم بخدا چي بگم 

حتي من تا شش ماه نگفتمش باردارم ويار وحشتناك داشتم وزنم كلي كم شد ولي نگفتم 

كه مزاحمت نشه 

هر شب بچه هاي خواهر برادر حاي عمه عموهام اونجان ولي من نزديك ٤-٥ماهه نرفتم خونش وقتي ميرم خوشش نمياد انگار 

2740
حالا بچه رو با خودش برد؟ نمیتونستی بری بیرون یه چرخی بزنی چیزی بخوری انقد نشینی تو مطب؟

نميتونستم زياد راه برم اگه ميتونستم ميومد سر كوچه ميرفتم خونه 

دكتر گفت فوري برو سونو و جمعه من بيمارستانم سونو رو بيار ببينم 

چون من اون بچمم استراحت مطلق بودم سر اينم دوبار يكبار اوايل يك بار اينسري اخري اينطور شدم 


چقدر زود ازدواج کردی  واقعا بچه بودی   اما خب  کلا زندگی یعنی مبارزه همیشه در حال م ...

تراپي ميرم 

البته براي روحيه خودم 

از بيرون خيلي محكمما 

ولي از درون دلم به حال خودم مادام ميسوزه 

وقتي فكر ميكنم چطوري تونستم خودمم ميمونم 

نميدونم بخدا چي بگم  حتي من تا شش ماه نگفتمش باردارم ويار وحشتناك داشتم وزنم كلي كم شد ولي نگف ...

مادره سنگدل .. من جات بودم حتی زنگم نمیزدم بهش یا هرجا که میدونستم اون هست نمیرفتم نه بخاطر اینکه مزاحمت نشه بخاطر اینکه بفهمه از زندگیم حذفش کردمو برام مهم نیست.. بلکه به خودش بیاد .. متاسفانه ما ادما تا چیزی رو کامل از دست ندیم قدرشو نمیدونیم 

فقط 16 هفته و 4 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40
نميتونستم زياد راه برم اگه ميتونستم ميومد سر كوچه ميرفتم خونه  دكتر گفت فوري برو سونو و جمعه م ...

الهی عزیزم عب نداره ول کن انشالله به سلامتی فارغ بشی و بچه تو بغل کنی همه زحمتها رودوش مادره.همسرتم لج کرده خسته بوده از وضعیت 

به نظرمن همون کمترم نرو اصلا خونه مامانت وقتی تو این جور موقع هواتو نداره دیگه چه فایده؟

خونه بود مادرم ولي من حتي جرعتم نداشتم زنگ بزنم 

ميدوني بالا٤-٥ماهه يعني عيدم نرفتم فقط زنگ زدم تبريك 

ولي بخدا از عيد يكي از بچه هاي خواهرش چند بار رفته خونش همه خونه امنشون خونه مادرمه من بي در كجا اون وقت 

دلم گرفت لاقل همسرمم نكرد يكم هوا داشته باشه لج كرد تا اخر شب نه زنگي نه هيچي 

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز