منو خونه این و اون نمیذاشت
بیشتر از سنم بهم مسئولیت نمیدادن
افکار خودشون رو ب من تزریق نمیکردن
توجه و ارامش بیشتری بهم میدادن
مامانم اینقد بد بابامو نمیگفت خیلی دوسش داشتم ولی روم نمیشد بغلش کنم باید حسرت بغل کردن و بوسیدن دست و پاهاش رو با خودم به گور ببرم یه بار ب زبون نیاوردم که بدونه چقدر دوسش دارم بدرفتار نبودم ولی نیاز داشتم بهش نزدیک و صمیمی باشم خیلی بیشتر
اگر هر روز زندگیشون دعوا نبود
اگر وقتی میدیدن باهم اصلا نمیسازن پا میذاشتن رو احساسشون و جدا میشدن
اگر ارتباط سالم عمیق باهام برقرار میکردن و باهام حرف میزدن و از زندگی و چیزاسی که نیازه بهم میگفتن
اگر به رشد اجتماعیم اهمیت میدادن و کلاس هامو پیگیری میکردن تا چیزی یاد بگیرم
اگر اینقدررررررر به خاطر ادمای دیگه باهم کل کل نمیکردن
اگر شعور داشتن که نه ازادی زیاد خوبه و نه محدودیت زیاد
اگر کنترل خشم داشتن پرخاشگر نبودن و یا خیلی متفعل نبودن
و خیلی چیزای دیگه
پدر و مادر من دو تا آدم بی محبت افراطی در دین. پدرم سختگیر و بددل و مامانم هم وسواس فقط تو احکام دین. جوری که من از خدا می ترسیدم و نفرت داشتم. الان از وسواس مادرم راحت شدم ولی پدرم همچنان بددل و عصبی و افراطیه. اعتماد به نفسم رو نابود کردن. نه پول داشتن نه محبت. از هر دو تاشون به خدا شکایت دارم. لااقل مرگ بابام رو برسونه
