2733
2739
عنوان

داستان زندگی واقعی

| مشاهده متن کامل بحث + 11727 بازدید | 157 پست

بود بلند شدم و رفتم تو دستشویی دانشگاه تا تونستم گریه کردم  چند دقیقه که گذشت بلند شدم و سروصورتمو شستم و رفتم کلاس استاد اومده بود اما گذاشت برم تو بچه های کلاس داشتن نگام میکردن از چهره ام فهمیده بودن گریه کردم  یه لحظه نگام تو نگاه ماهان خورد مات داشت نگام میکرد با عصبانیت سرمو برگردوندم و روی میزم نشستم  دوستم گفت چرا گریه کردی آبرومونو تو کلاس بردی گفتم چیزی نیس  فقط تنهام بذار اونم دیگه چیزی نگفت و تا آخر کلاس ساکت بوودم اما وقتی کلاس تموم شد به سرعت از جمع جدا شدم و اومدم خونه وقتی رسیدم دم در دانشگاه ماهان جلومو گرفت گفتم برین کنار

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

میخوام رد شم اما ماهان گفت باید بدونم چرا امروز گریه کردی همه بچه های کلاس دورمون جمع شده بوودن که یکی از بچه های کلاس گفت لطفا جلسه رو ببرین جایی دیگه الان حراست گیر میده با عصبانیت نگاش کردم و به راهم ادامه دادم ما ماهان دستمو کشوند و با خودش منو کشوند گفتم ولم کن عوضی سرش داد کشیدم اونم دستمو رها کرد و دیگه چیزی نگفت منم فورا ازشون جدا شدم و اومدم خونه  تو خونه کلی گریه کردم و ناراحت بودم از اینکه اون حرفو جلوی بچه ها به ماهان گفتم و بعد از چند روز که دوباره رفتم کلاس بچه های کلاس طوری دیگه نگام میکردن دیگه از اون شوخی ها تو کلاس خبری نبود

2728

ماهان هم نیومده بوود و قتی کلاس تموم شد اومدم تو حیاط دانشگاه دیدم  دوباره دم در دانشگاه ایستاده با خودم گفتم نباید کم بیارم  و وقتی که رسیدم دم در دوباره جلومو گرفت گفتم چی از جونم میخوای چرا ولم نمی کنی دوباره بچه ها جمع شدن و ماهان هم فورا دستمو گرفت و با خودش کشوند تو پارک دانشگاه همه بچه ها هم دنبالمون اومدن دوباره بهم گفت چرا اون روز گریه کردی منم گفتم به شما هیچ ربطی نداره که اینبار سرم داد کشید که ربط داره  بخدا ربط داره و یهو اشک از چشاش سرازیر و منم ناخوداگاه اشک از چشام سرازیر شد تحمل دیدن اشکاشو نداشتم   وکل جریانو بهش گفتم و گفتم که عاشقشم و چند ماهه که این علاقه رو تو دلم گذاشتم یهو از جاش بلند شد  و اومد بهم خب منم تو رو دوس اما اینبار من سرش داد کشیدم گفتم تو داری دروغ میگی تو اگه منو دوس داشتی نمیرفتی با یکی دیگه دوس بشی ؟؟؟ که یهو ماهان گفت اگه من بهت ثابت کنم اون حرفا همش دروغ بوده قول میدی ازم دلخور نشی گفتم اگه بتونی که همه بچه کف زدن و سوت کشیدن و ماهان گفت اون حرفا رو خودم به بچه ها گفتم و بهشون گفتم

2740

اگه بتونی که همه بچه کف زدن و سوت کشیدن و ماهان گفت اون حرفا رو خودم به بچه ها گفتم و بهشون گفتم طوری بگین که مهسان فکر کنه راسته میخواستم واکنش تو رو بدونم و مطمئن بشم که دوسم داری که خوشبختانه جواب داد و از بچه ها تشکر کرد و گفت حالا راضی شدی منم گفتم آره که همه بچه ها افتادن دنبال ماهان چون بهشون قول داده بوود اگه من راضی بشم بستنی مهمونشون کنه اون روز خیلی خوشحال بودم اومدم خونه از خدا تشکر کردم و فردا که اومدم ماهان دم در  ایستاده بود اومدم سلام کردم که اونم گفت سلام بر ناخدای قلبم از این حرفش خندم گرفت و وقتی خواستم از در بیام تو گفت مهسان گفتم چیه گفت این شمارمه منتظر تماستم و شمارشو گرفتم و با هم رفتیم تو کلاس وقتی داخل شدیم همه برامون دوباره کف زدن خیلی خجالت کشیدم چند ماه

گذشت و علاقه منو ماهان بهم بیشتر شده بوود وخیلی به هم وابسته شده بودیم یه روز ماهان بهم زنگ زد گفت میخوایم بیایم خواستگاری جیغ بلندی کشیدم و گفتم راست میگی گفت اره الان مامانم به خونتون زنگ میزنه واسه قرار گذاشتن و من گفتم پس فعلا خدا حافظ و از هم خداحافظی کردیم اومدم تو اشپزخونه بعد از چند دقیقه تلفن زنگ خورد فهمیدم مامان ماهانه مامانم رفت جواب داد از حرفاشون فهمیدم واسه پنج شنبه شب قرار گذاشتن خیلی خوشحال شدم خلاصه ماهان اینا اومدن خواستگاری و بعد از چند روز بابام جواب منفی داد خیلی ناراحت شدم اومدم تو اتاق به ماهان زنگ زدم بهش گفتم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   mahsa_ch_82  |  11 ساعت پیش
توسط   niهانیتاha  |  10 ساعت پیش