من یه شب که شوهرم خونه نبود با بچه ها خواب بودم که ساعت سه نصف شب تلویزیون با صدای بسیار بلندی روشن شد از ترس زهر ترک شدم با چشم گریون از ترس با هزارتا سلام و صلوات بلند شدم به خاطر بچه ها که خواب بودن خاموشش کردم وتا صبح نخوابیدم
این ده ساله شاید که این تلویزیون رو داریم وتایمری هم نداره وفقط یک شب چند سال پیش این اتفاق افتاد و دیگه تکرار نشد
واقعا همیشه تو ذهنمه که اونشب اون تلویزیون رو کی روشن کرد بعد به خودم میگم حالا اگه مردم اون دنیا بلاخره میفهمم اون شب چه اتفاقی افتاد