من چن روز پیش ساعت ۴ بعدازظهر رفتم خونه مادرشوهرم( فعلا تو دوران عقدم) دیدم برادرشوهرام خوابیدن بعد پدرشوهرم تازه از سرکار اومده بود اونم گرفت خوابید مادرشوهرمم بیخواب بود اونم دراز کشید ک بخوابه دیدم همشون خوابیدن خیلی معذب شدم ب نامزدم گفتم پاشو بریم بیرون داشتیم میرفتیم بیرون مادرشوهرم گف کجا میرین گفتم داریم میریم بیرون گف باشه ولی شام برگردین گفتم نه دستت درد نکنه میرم خونمون خلاصه از ساعت ۵ تا ۹ شب بیرون بودیم نامزدمم گف بریم خونمون من نرفتم گفتم مرسی مادرت اینا خسته ان من روم نمیشه بیام
اینم بگم من یکساله عقدم تاحالا نشده مادرشوهرم زنگ بزنه دعوتم کنه همیشه خودم رفتم
حالا بعدش نامزدم میگف مادرم ناراحت شد اون شب نیومدی
شما اگ جای من بودی با توجه ب این چیزایی ک گفتم شام میرفتین خونشون؟
از طرفی مادرشوهرم چون عممه اوایل عقد بهم میگف عروس بزرگم وقتی نامزد بود انقد میومد خونمون دیگ من خسته شده بودم چن ماه پیشم دعوامون شده بود گفته بود من ک هستی رو دعوت نکرده بودم خودش اومده