متاسفانه رسالت مادرا همینه
من تو سن کم ازدواج کردم بخاطر اینکه واقعا اذیت بودم از وضع خونه، پدرمادر من اصن از همه دنیا جدا بودن،خیلییی تو مخ
شوهرم گزینه مناسبی بود و انتخاب خودم بود
ولی سنم کم بود و زمانش نبود،
تازه دانشگاه قبول شده بودم، میدونستم اینا حمایتم نمیکنن برا همین مورد مناسب ک اومد سریع قبول کردم
ولی از برنامه هام عقب افتادم بخاطر ازدواج...اونم چندین سال
باورت نمیشه اگه بگم شوهرم هیچ مشکلی با دانشگاه رفتن و کار کردن من نداشت ولی تو همون سال اول که هنوز شناختی هم زیاد از هم نداشتیم پدرم چنان شوهرم رو ترسوند و روی مغزش کار کرد که آدمی به اون روشنفکری که من دیده بودم شروع کرد به بهونه گرفتن که نباید دانشگاه بری همشم دلیلش حرفهای پدرم بود چون اینا اصلاً خانوادهشون اینجوری نیستند حتی مادر شوهرم با شوهرم حرف میزد که این چه کاریه که میکنی بزار درسشو بخونه ولی پدرم کار خودشو کرده بود از اون موقع سالها طول کشید تا من تونستم خودمو به شوهرم ثابت کنم تا متوجه بشه حرفهای پدرم بی اساسه، باعث شد رشته خوبی که قبول شده بودم رو کنار بزارم چون در برابر مخالفت شوهرم هیچ حامی نداشتم که ازم دفاع کنه تازه پدر مادرم مخالفمم بودن و در واقع عامل اصلی مشکلم، مجبور شدم کوتاه بیام اون موقع، ولی بعد از چند سال رفتم یه رشته دیگه پیام نور خوندم و بعد از اون به امید خدا ارشد دولتی قبول بشم الان دارم میخونم زمانی که پدرم فهمید ارشد قبول شدم با اینکه سالهاست متاهلم و اصلاً حق نداره دیگه حرف بزنه تو زندگیم ولی نمیدونی چیکار کرد، چه قشقی به پا کرد که نباید بری ولی من اهمیت ندادم بخوای به حرف پدر مادر گوش بدی خیلی سختی میکشی چنین پدر مادری همون دوستی خاله خرسه هستن
الان با خودم میگم اگه همون موقع بهشون اهمیت نمیدادم و کار خودمو میکردم الان تکلیفم با خودم معلوم بود و اینهمه عقب نمیفتادم، ولی باز میگم اشتباه نکردم چون پدرمادر من اصلا به هییییچ عنوان جایی برای زندگی کردن من تو اون خونه نزاشته بودن، ینی حتی اتاق هم نداشتم، دیگه اون اواخر یه کمد هم نداشتم! هیچ حمایتی نمیکردن، هیچ پولی هم بهم نمیدادن، اصلا برنامشون این نبود که من دیگه اونجا باشم، حتی یه روز هم براشون یه روز بود! اصلا دیگه نفس کشیدنم تو اون خونه سنگین بود برام...احساس مرگ داشتم احساس خجالت داشتم، خودمو قایم میکردم چون خیییییلی بهم حس اضافه بودن و سربار بودن میدادن، اصلا تو روم میگفتن!
حالا فکرشو بکن تو این شرایط ۱۸سالت باشه، اونهمه انرژی نهفته، اونهمه ذوق زندگی، اونهمه آرزو، فکرشو بکن نیاز به چیزی داشتم و ی مقدار کمی پول میخواستم..روم میشد بگم؟ کوچکترین خرجی اگه داشتم باید به مامانم میگفتم برام بخره! چون چیزی بعنوان پول توجیبی نداشتم هیچوقت..
سر ساعت چراغا خاموش میشد، سرساعت اگه بیدار نمیشدم مادرم غر میزد و آبرومو میبرد، بیشتر از ساعت۸ میخوابیدم آبرومو رفته حساب میکردم!
ینی وقتی میگم غ قابل تحمل ینی این..
اگه به این شدت نیس زندگیت راهتو ادامه بده و محکم باش و گوش بحرف هیچکس نده، ارشد گرفتن هم الکی نیس ک بتونی درکنارش کار کنی مخصوصا اگه دولتی باشی، صلاحتو فقط خودت میدونی...فقط خودت