این یعنی تو وجود همه یه نگرانیهایی هست و بنظرم طبیعیه.
مادرت هم دلایل خودشو داره، اما نمیدونه از چه روشی باید این نگرانی از بین بره. شاید یه نگرانی مشترک دوتاتون این باشه که تو در آینده تنها نمونی. اون بروزش میده و شما سعی میکنی با الهام گرفتن از زندگی بقیه چنین مسئله ای رو کمرنگ کنی.
ببین من یه زمانی بواسطه مسئله ای که داشتم با دو نفر تو زمینه پزشکی تو تایم های مختلف آشنا شدم.
اولی تکنسین اتاق عمل اما از یه خانواده روستایی و نسبتا فقیر بود. هفت، هشت نا خواهر برادر با بافت پیچیده سنتی و فرهنگی. بعد مدتی دیدم ما اصلا بهم نمیایم و اون درحال ترمیم مشکلات زندگی خودشه و نمیتونه منو خوشحال کنه، فقط از بیرون جذابه
دومی دکتر داروخونه بود، وقتی حرف باهاش میزدم میگفت هییییییس! مگه من اجازه دادم که شما صحبت میکنی؟ نخند، حرف نزن. تو فقط طلا و ماشین و ... بخوای جور میکنم، ولی باید تحت امر من باشی. هر وقت سکوت کردم و اجازه دادم شما صحبت کن.
اگر سه صبح زنگ زدم بشین باهام حرف بزن، بدون نق زدن.
اینم چون اختلال روانی داشت کنارش گذاشتم.
میخوام بهت بگم شاید یه آدم معمولی با صحبت های مادرت پیدا بشه، به صد تا کیسی که خودت تو ذهنت اوکی هست یا ... بیارزه. هیچوقت فکر نکنی اشتباهه یا تحقیره و اعصاب خودتو خرد کنی. ما نمیدونیم سرنوشت با کی و کجاست