بابام مریضه بیمارستانه اعتیاد داره الان کبد و کلیهش رو داره از دست میده، از بچگی دیگه ما رو ول کرد و پیش ما زندگی نمیکنه، الان عمه ها و پدربزرگم زیرپاش نشستن که بچه هات میخوان بمیری ارثت رو بگیرن، گفتن خونه رو به اسم ما کن تا به اونا چیزی نرسه. اینو کاری ندارم الان.
شوهر من کادر درمانه تو همون بیمارستانیه که پدرم بستریه، دکترهای مختلف رو میبره بالا سر شوهرم، امروز رو انداخته به یکی از دکترها که نوبتش تا چندماه پره که پدرم رو عمل کنه بردتش بالا سر بابام. بابام گفته نمیخوام این دکتر منو عمل کنه به دکتر گفته بره بعد به شوهرم گفته تو میخوای من بمیرم خونم مال شما بشه برای همینه همش میری دکترایی که باهاشون زد و بند کردی رو میاری بالا سرم و کلی حرف دیگه. بعد حالا شوهر من خونواده خیلی ثروتمندی داره و خونه ایی که الان توش هستیم قیمتش ده برابر خونه پدریمه.
شوهرم اومد خونه انقدر عصبی بود تا حالا این شکلی ندیده بودمش، بعد همهی حرصشو سر من خالی کرد. بعد میگم حسی به پدرم ندارم همه از دستم عصبانی میشن