سلام به دوستان و مامان های مهربون و گلم ، چند وفت بود میخواستم بیام اینجا و یه مطلبی رو عنوان کنم که خیلی من رو آزار میداد به همین خاطر بلخره تصمیم گرفتم بیام و بگم نمیدونم جای خوبی رو انتخاب کردم یا نه ، موضوع اینه که یه نفر با احساسات من بازی کرد البته اون یه نفر دوست من بود که مثل یه خواهر به هم نزدیک بودیم ...
داستان از این قرار بود که وقتی چند ماه پیش رفته بودم مشهد و برای زیارت رفته بودم حرم امام رضا بهم زنگ زد و شورع به گریه کردن کرد وقتی بهش گفتم چی شده بهم گفت هیچی فقط دعام کن ...! خلاصه یه چند ساعت گذشت و دوباره زنگ زد و شروع کرد به گریه من گفتم آخه چی شده و بلخره گفت ، گفت که یه مریضی بدخیمی داره که دکترها جوابش کردن اول باور نکردم و بهش گفتم داره شوخی میکنه اما بعد که شروع به گریه کرد من باورش کردم از همان روز ، روزهای غم انگیزی و غم باری رو تجربه کردم من شیر میدادم و اون شخض که دوست ندارم اسمش رو هم به زبون بیارم ( نصبت فامیلی هم داریم) به این چیزها توجه نکرد و با من بازی کرد ، خلاصه اینکه روزها گذشت و من بیشتر بهش نزدیک شدم کارهاش رو انجام میدادم بهش پول میدادم و ... ایشون از من خواسته بود به کسی چیزی نگم و من اینکارو کردم هروقت من و میدید مگفت شبها حالش بد میشه و به همین خاطر مجبوره بره بیمارستان ، حتی اسم بیمارستان رو هم به من نمیگفت تا اینکه من به خواهرش موضوع رو گفتم بماند که چقدر طول کشید باور کنه و چقدر هم با هم گریه کردیم ... بعد از یه مدت به همسرم گفتم ، البته همسرم اصلا باور نکرد (خداروشکر) کم کم به بابام گفتم و خلاصه جاریم فهمید و تقریبا همه فهمیدن ... یه روز بهم گفت دکترم پیر بود فوت کرده یه روز بهم گفت من شهریور رفتنی هستم ، یه روز گفت مرداد خلاصه هرروز یه چیزی میگفت تا اینکه متوجه شدم من و دست انداخته و خانوم از من سالم تره ... الان اصلا به روی خودش نمیاره که چه دروغ بزرگی به من گفته ... هنوز هم که هنوزه یاد حرفاش میوفتم دلم میخواد سرم و بکوبم به دیوار.