2733
2739
عنوان

تکلیف دل من با عقلم یکی نیست🥲

184 بازدید | 19 پست

من چند تا تاپیک قبلا در این مورد زدم که به پسردایم ابراز علاقه کردم


و این بار رو زدم که تکلیف دلمو مشخص کنم 


قضیه ابراز علاقم به پسرداییمه 


تقریبا موضوعش مثل موضوع تامیک پربازدیده اما یه جور دیگه


ازتون مشورت میخوام بنظر شما چیکار کنم بتونم تکلیف دلمو مشخص کنم


قبلا نوشتم میذارم


یه زمانی نزدیک چهار پنج سال پیش پسر داییم رو دوست داشتم بهش پیشنهاد ازدواج دادم گفتم دوستت داشتم خیلی وقته گفت تو زندگیم کسی نیست ولی قبلا دوست دختر اینا داشتم قلیون کشیدم قبلا سیگار کشیدم تو دختر بدی نیستی برات بهتر گیر میاد و اینا اما اگر منو دوست داری 








بشین عاقلانه در مورد من فکر کن رو جوونی و احساس تصمیم نگیر زندگی بچه بازی نیست بعد چند روز گفت منم ازت خوشم میاد یه ماهی در ارتباط بودیم



یه زمانی نزدیک چهار پنج سال پیش پسر داییم رو دوست داشتم بهش پیشنهاد ازدواج دادم گفتم دوستت داشتم خیلی وقته گفت تو زندگیم کسی نیست ولی قبلا دوست دختر اینا داشتم قلیون کشیدم قبلا سیگار کشیدم تو دختر بدی نیستی برات بهتر گیر میاد و اینا اما اگر منو دوست داری 




بشین عاقلانه در مورد من فکر کن رو جوونی و احساس تصمیم نگیر زندگی بچه بازی نیست بعد چند روز گفت منم ازت خوشم میاد یه ماهی در ارتباط بودیم

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2728

این پسر داییم ادمی بود وضع مالی و تیپ و قیافش خوب بود اما خب کلا پسر خوش گذرونی بود رفیق باز بو شنیده بودم قبلا مشروب میخورده خیلی با رفیقاش بود ولی همه میگفتن خیلی مرده و بامرامه


مثلا پدربزرگم که مریض شده بود میبردش حجوم میبرد میگردوندش کاراشو میکرد لباساشو عوض میکرد خیلی درکل انسانه




اینم اضافه کنم من دوسه سال دوسش داشتم و شنیده بودم رفته خواستگاری یه نفر و دختره جواب منفی داده اول ازش در مورد دختره مرسیدم چرا باهم ازدواج نکردین و اینا اونم گفت بیشتر پیشنهاد خانوادم بود تا علاقه خودم منم دیدم ناز میکنه گفتم اوکی پس بدرد هم نمیخوریم




اینو از یکی از دایی هام که عموی اون میشه پرسیدم گفت اره همینطور بوده

تو مراحل حرف زدن تعریف کردن از روزمره و گفتن از خودش اینکه چیکارا کرده و چیکارا میکنه بودیم ( یکی دلایلی ازش خوشم‌میومد سانسور نداشت خودشو واقعا میگفت)








یکی از پسر داییای دیگه که پسر عموی این میشه اومد خواستگاریم و انگار چون من سنم کم بود خانوادم بهم نگفته بودن که دو سه سال خواستگارم بوده و خیلی دوستم داشته..




این پسر داییم خیلی موقر با ادب با شخصیت خانواده دار خیلی متین و مودب بود از اینا که پسند خانوادم بود برای همین ردش نکرده بودن گفته بودن اگه دوسش داری صبر کن بزرگتر بشه




وقتی اینو فهمیدم خیلی شوک شدم به دایی کوچیکم که با منو اون پسر داییم صمیمی بود قرار گذاشتم بیرون بریم کافه صحبت کنیم




داییم گفت همین خواستگارتو انتخاب کن کسب رو انتخب کن دوستت داشته باشه نه دوسش داشته باشی و اینا




تصمیم‌گرفتم به پسر داییم که دوسش داشتم بگم ببینم خبر داره این خواستگارمه مگه باهم صمیمی نیستن چجور نمیدونه و اینا




خلاصه پیامش دادم فهمیدم هیچی نمیدونه

خلاصه کنم




فهمیدم انگار فقط خانواده من میدونستن و خانواده اون داییم که پسرشون منو میخواست و قرار شده به کسی نگن که اگر جور نشد حرف در نیاد




به پسر داییم گفتم قراره بیان خواستگاری گفت بذار بیان و حرفاشو بشنو خیلی اصرار کرد که به خدا این خوشبختت میکنه من پسر عمو فلانیو میشناسم میدونم چقدر آقاست و....




خلاصه به دایی کوچیکم گفتم میشه بریم بیرون فلانی هم بیاد حرف بزنیم ینی همین پسر داییم که دوسش داشتم

2740

رفتیم بیرون داییم بهش گفت تصمیمت چیه تو هم دوسش داری 




اونم گفت احساسی داره تصمیم میگیره میترسم از اینکه پس فردا پشیمون بشه از اینکه اون شغل دولتی داره از اینکه من خالکوبی دارم از اینکه خانوادش منو بعنوان داماد نمیپذیرن و قطعا اذیت میشه ازت خواهش میکنم باهاش حرف بزن خرفاشو بشنو مطمن شو دوسش نداری اگر مطمن شدی دوسش نداری من هستم








خلاصه پسر داییم اینا اومدن خواستگاری پسر داییم از اینکه چند ساله عاشق منه دوسم داره میگفت از اینکه بهش فرصت بدم و... من هی میگفتم‌ما بدرد هم نمیخوریم تا به خودم اومدم دیدم خانواده هامون قرار جلسه بعد رو گذاشتن




خانوادم واقعا این پسر داییم رو دوست داشتن و دوست داشتن باهاش ازدواج کنم و میگفتن حمایتتون میکنیم و.... ینی تا مراسم عروسی اینارو چیده بودن




و من هر کار میکردم پسر داییم میگفت دلیلت برای بهونه چیه بهم فرصت بده و اینا 


اینم بگم خانواده این داییم خیلی متشخص با احترام و مهربون با من رفتار میکردن همون زمانا پدرم مریض شده بود همین پسرداییم همه کاراشو میکرد دکتر اینا پدرمو میبرد زن داییم میومد خونمون کمک دست مادرم خلاصه کیلی خانوادشون با خانواده ما اوکی بودن

اینم بگم تو این بین وقتایی با داییم تنها بودم کلی دعوامیکرد تو غلط کردی رفتی به پسر فلان داییت گفتی این برفرض تو رو هم بگیره سرکوفتت میزنه من که نمیخواستم خودت خواستی من که همون اولم گفتم مشروب میخورم رفیق بازم تو حق اعتراض نداری وقتی دوتایی بودیم دعوا می کرد 

اوایل احساس خیانت داشتم اینکه اینا میان بعنوان مراسم خواستگاری و من با اون پسر داییم که دوسش دارم چت میکنم و بهش تعریف میکنم




احساسمو به پسر داییم که دوسش داشتم گفتم‌گفتم‌که از شرایط خسته ام خب مگه نگفتی تو هم دوسم داری تو هم بیا جلو‌




میگفت اولا من بیام پدرت با من اوکی نیست دوما نمیگن چرا یهو سر کلت پیدا شد یعدم جنگ بین خانواده های ما و عمو میشه دعوا میشه و اینا 




خلاصه طی حرکت عجیبی گفت بهش فرصت بده اگر نخواستیش من هستم باید مطمن شم نمیخوایش و تا تموم نشده به من پیام نده یه هفته ای گذشت داییم اینا میومدن میرفتن و من یه شب که پسر داییم خیلی ابراز علاقه میکرد طی یک حرکت احمقانه بهش گفتم با فلانی در ارتباطیم همو دوست داریم لطفا خودت برو




و اون شب اون پسر دایم که واقعا اقا و باشخصیت بود خیلی ناراحت شد و رفت پیش خانوادس گفت یه کاری برام پیش اومده اگر شما میخواید بمونین من باید برم سه روزی ازشون خبری نبود بعد سه روز با پدر و مادرش اومد گفت منو مریم اون شب خیلی حرف زدیم فهمیدیم بدرد هم نمیخوریم و اینا 




من احساس خجالت و شرمندگی زیادی ازش داشتم که هیچ اسمی از اون حرفایی که بهش گفتم‌نگفت




و وقتی مردونگی رو تموم کرد که گفت انشاا... خوشبخت بشی

این پسر داییم که خواستگارم بود بعد حرفای من میره خونه اون داییم یکم بحثشون میشه اونم میگه این علاقه اول از جانب مریم بوده و فلان 


انگار اینارو میگه تا زندگی خواهرش مشکلی توش نیاد


خواهر اسن پسر دایی که دوسش داشتم زن پسرعموشه ینی رن داداش اون پسرداییم که خواستگارمه


فهمیدین چی شد؟




وقتی این پسر داییم که خواستگارم بوده میره خونشون ناراحته مادرش قسمش میده چیشده اونم میگه پسر عمو اینارو گفته بعد خانواده این دوتا داییم باهم حرف میزنن و پسرداییم که من دوسش داشتم همه چیو میگه تقریبا و تقریبا خیلیا تو فامیل فهمیدن من پیشنهاد ازدواج داده بودم فهمیدم پسرداییم‌ که دوسش داشتم همه چیو گفته مثلا گفته به مریم گفتم فرصت بده و عقب رفته حتی گفته بوده مشروب میخورم و فلان و پسرداییم اون موقع خودشو عقب کشید

خلاصه اوایل دعوای خانوادم شدید بود که چرا همچین کردی فکر کردی پسر بهتر از این گیرت میاد




واقعا هم راست میگفتن از هر لحاط از من سر تر بود ولی متاسفانه دل من جایی گیر بود که شاید درست هم نبود




بعد دوسه روز به پسر داییم پیام دادم گفتم دیدی که تموم شد بخاطر تو بخاطر علاقم بهت اینهمه جنگ اعصاب دادم و اینا




اونم بهم توپید گفت فعلا توان اینکه بیام جلو رو ندارم بهم فرصت بده


یکم دعواموم شد بعد گفت بهم پیام نده


گفتم خیلی نامردی من بخاطر تو اینهمه جلز ولز کردم اونم گفت حق نداری بهم توهین کنی منم‌گفت اره نامردی و فلانی فلانی ازت خیلی بهتر بود بخاطر تو ردش کردم فلانی شعلش موقعیاش همه چیش بهتر بود تا اینکه بعد این پیامام دیگه جواب پیاممو نداد




و کم کم پدر و مادرممرفتن از خانواده داییم معذرت خواهی کنن مریم بی عقلی کرده و اینا و همه چیو فهمیدن و اونوقت کتک خوردم..


رفتم روانپزشک قرص و....

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز