۱ ماهه عقد کردم روستا ازدواج کردیم مادرشوهرم ۵۶ سالشه من متولد ۸۲ هستم ۲۱ سالمه با منم جوری رفتار میکنه مثل دوران عروس بودن خودش به همه چیم نظر میده دیروز میگفت ازدواج کردی درسو ول کن یه لباس میخوام بخرم یا خودش میاد یا خواهرشوهرام رو میفرسته همش میگه چادر سر کن چند قلم جنسی که قراره خودشون جهاز بدن رو رفته فرشام رو بخره بدون اینکه حتی به من بگه فروشنده گفته خانم عروس خودش باید باشه همش میگه خونه این برادرم برو خونه اون دختر خالم برو مهمون اومده زودبیا خونه ما و....
دیروز انقدر گریه کردم اعصابم خراب بود با همسرم بحثم شد گفتم من دوست ندارم زیاد بیام خونه شما ولی مامانش انگاری قرص تکرار خورد ۲۰۰ بار تکرار میکنه هر یک روز در میون بیاد بیای اینجا منم خوشم نمیاد برم همسرمم مجبوره منو ببره چون مامانش همش میگه همسرم میگه بی احترامیه نریم از طرفی چون روستاس هیجا نیست منو همسرم با همدیگه بریم جز باغ که اونم از همه جا مردم هستن خستم از همسرمم سر این رفتارهای خواهرشوهرم و مادرشوهرم دارم سرد میشم تورو خدا یه راه حل بدید بهم یا یه چیزی بگید آروم شم 💔