داداشم و زن داداشم تو مهر ۱۴۰۰ نامزد کردن و فرودین سال بعدش هم عروسی کردن و رفتن سر خونه زندگیشون.
ازدواجشون سنتی بود ولی زن داداشم زن زندگی بود ، هیچی کم نذاشته تا حالا ، برام عین یه خواهر بوده و صمیمی ترین دوستم!!
خدایی هیچ وقت بی احترامی یا اذیتی ندیدیم ازش، خانوم و متین،از یه خونواده خوب که از هر لحاظ به هم می خوردیم.
خلاصه بگذریم..
حدود یه هفته ای میشه که بحث طلاق شده، زن داداشم میگه من اینهمه مدت عاشق سجاد بودم تحملش می کردم، دیگه صبرم تموم شده، پسرتون مال خودتون، حتی مهریشم نخواسته..
یروز وقتی هیچکی تو خونه نبود زنگ زدم به زن داداشم گفتم چرا مگه چی شده، شما که زندگیتون شهره عام و خاص بود؟؟
یهو بغضش ترکید گفت از کجاش بگم؟
سجاد منو دیوونه کرده، اون وسواسیه و منم نمیتونم باهاش زندگی کنم، زندگی رو برام زهر مار کرده.
لباسشو باید دو بار تو ماشین دو بار با دست بشورم، اصلا حق ندارم دستم به وسایل این بخوره، مبادا نظم کمدش و لباساش بهم بخوره، لیوان و بشقاب و اینا رو با دستمال کاغذی ازم می گیره، حمومش ۵ ساعت طول میکشه، سریع عصبی میشه، جیغ و داد میکشه سرم..
نمیذاره خونواده من بیان مهمون خونمون، تازه یه ادا در آورده روزایی که(ببخشید) عادت میشم اصلا از چهار متریم رد نمیشه، حتی غدایی که می پزم رو نمیخوره ، غذا رو پرت میکنه ، میگه تو نجسی، کثیفی، میره بیرون خودش میخوره بر می گرده.
دیوونه شدم از دستش.
خانوما داداش من اینجوری نبود، تو رو خدا یه راه حل دارین بدین؟؟
نمیدونم اونقد زبون زدن زندگی شونو اینطوری شد.😔