من ۵ سال تمام شوهرم سالی یکبار میوند خواستگاریم.
بابام هر چی از دهنش درومد به خودش و خانواده اش گفت.
منم خیلی اذیت میکرد. منم افسردگی شدید گرفتم و کارم به بیمارستان کشید.
راستش همه تو فامیل ما از بابام حساب میبردن، هیچ کس جرات نداشت باهات حرف بزنه، هیچ کس...
ولی اون روزی که رفتیم بیمارستان، دوستم که حال و روز منو دید، دیگه قاطی کرد.
رفت زنگ زد به بابام، گفت آقای فلانی، اینا همدیگه رو میخوان، اگه جلوشونو بگیری، اینا راه دیگه ای پیدا میکنن